انواع اومانیسم | رابرت جانسون
انواع اومانیسم
درجه علمی: علمی-پژوهشی
نویسندگان: رابرت جانسون هدایت علوی تبار
منبع: فرهنگ ۱۳۸۷ شماره ۶۵
«اومانیسم’ طغیانى است که آمده است بماند.‘»
ویلیام جیمز (۱)
واژه اومانیسم مبهم و دوپهلو است. این واژه معمولاً به جنبشى فلسفى و ادبى اشاره دارد که در ایتالیا در نیمه دوم قرن چهاردهم آغاز شد؛ سپس به سایر کشورهاى اروپا گسترش یافت و سرانجام به یک عامل مهم در زندگى جدید تبدیل شد. اما این واژه ممکن است به هر فلسفهاى که ارزش و منزلت انسان را تصدیق مىکند و او را «معیار همه چیز» مىسازد و همچنین به هر جنبشى که طبیعت انسان را همراه با علایق و محدودیتهاى مختلفش موضوع خویش قرار مىدهد، اشاره داشته باشد. واژه اومانیسم همانند نوعى روپوش عمل کرده است که مىتوان آن را بر تن کسانى کرد که اصولاً نه جهانبینى خداشناسانه دارند نه جهانبینى عقلگرایانه. اومانیسم زمانى منزلگاهى میان فراطبیعتگرایى(۲) دینى و طبیعتگرایى(۳) علمى محسوب مىشد.
امروزه اومانیست ممکن است یک اصلاحگر آموزشى باشد که معتقد
است ما اکنون بیش از اندازه علوم طبیعى داریم، اما به اندازه کافى علوم انسانی نداریم. او ممکن است جهتگیرى دینى داشته باشد، اما به یک خداى داراى تشخص معتقد نباشد. باید قرنها به عقب برگشت تا تاروپودهایى را که این پارچه جدید از آنها تشکیل شده است، یافت.
پروتاگوراس(۴) و اومانیسم
حدود قرن پنجم پیش از میلاد، گروهى به نام سوفسطائیان در آتن مىزیستند. آنان درخصوص امکان دستیابى به شناختِ واقعاً حقیقى بسیار شکاک بودند. یکى از آنان، به نام پروتاگوراس، فردى لاادرى(۵) بود. او اصلی را بیان کرد که هنوز
هم بسیارى از اومانیستها مسیر خود را براساس آن ترسیم مىکنند. وی گفت:
«انسان معیار همه چیز است؛ معیار هستى چیزهایى که هستند و معیار نیستى
چیزهایى که نیستند». پروتاگوراس کتابى با عنوان درباره خدایان[۱] نوشت، که آن را در ملأ عام قرائت مىکرد. کتاب با این مطلب آغاز مىشد: «من براى پىبردن به اینکه خدایان وجود دارند یا نه، هیچ وسیلهای در اختیار ندارم؛ زیرا موانع بسیارى هست که سد راه شناخت مىشود، یعنی هم ابهام مسئله، و هم کوتاهى عمر انسان». اهالى آتن پروتاگوراس را به سبب نظرهایش از شهر بیرون کردند و کتابهاى او را پس از جمعآورى از هر کس که نسخهاى از آنها را در اختیار داشت، در بازار سوزاندند.
یک محاوره کامل از محاورات افلاطون، به پروتاگوراس اختصاص دارد. در
این محاوره او معلمش، سقراط، را وامىدارد با پروتاگوراس سخن بگوید، و انتقادهاى متعددى به سوفسطائیان وارد مىکند. [ازجمله] این سؤال مطرح مىشود که چرا کسانى همچون پروتاگوراس که اقرار مىکنند شناخت حقیقى ندارند در عین حال راه موفقیت در امور دنیوى را به مردم آموزش میدهند. این شاگردان و معلمان ممکن است با هم در حال انجام عمل اشتباهى باشند، زیرا آنان هیچگونه شناخت یقینى ندارند. کافى نیست انسان بتواند خوب سخن بگوید، مردم را متقاعد سازد و یک راهنما باشد، بلکه همچنین باید بداند که از چه سخن مىگوید، مردم را به چه چیزى متقاعد مىسازد و آنان را به کجا راهنمایى مىکند. از نظر سقراط روشن است که سوفسطائیان «کورانى عصاکش کورانى دگر» هستند.
دیوگنس لائرتیوس(۶) که در اوایل قرن سوم میلادى مینوشت، علاقهای به
پروتاگوراس نداشت. او هجویهاى درباره وى نوشت که با این نظر به پایان مىرسد:
پروتاگوراس ….گرچه
از آتـن رهـایى یــافتى
از دوزخ زیر زمین رهایى نخواهى یافت.
رنسانس و اومانیسم مسیحى
جنبش اومانیستى، به معناى واقعى، در ایتالیا در قرن چهاردهم آغاز شد.
فرانچسکو پترارک(۷) به عنوان نخستین اومانیست تحسین شده است. گرچه او
شیفته ادبیات یونان و روم باستان بود، اما در کفر فرهنگ باستان استفادهاى
نمىدید جز اینکه به عنوان کلفت به مسیحیت خدمت کرد. پترارک هرگز از کلیساى عصر خویش نگسست، هرچند که از بعضى اعمال نادرست آن انتقاد مىکرد.
یکى از شاگردان پترارک، جووانى بوکاتچو(۸) بود. او نیز احترامى حقیقى براى
نوشتههاى عصر باستان قائل بود و آرای جدیدى درباره مرتب کردن دستنوشتهها ارائه داد. بوکاتچو نفرت شدیدى از راهبها داشت و آنان را مخالف علم و دانش مىدانست. او به راهبها به چشم مدعیان ریاکار قداست مىنگریست. تا آن زمان، فلورانس به مرکز اومانیستها تبدیل شده بود، و رئیس انجمن اومانیستها در فلورانس لوئیجى مارسیلیو(۹) بود.
عدهاى کوشیدند اومانیستها را از مسیحیت جدا کنند و آنان را به سمت آموزههاى عرفانى مکتب نوافلاطونى بکشانند، اما موفقیت کمى به دست آوردند. مارسیلیو فیچینو(۱۰) تأکید مىکرد که افلاطون و مسیح همکار بودند نه رقیب. با غارت رم در سال ۱۵۲۷، احیاى علم و دانش در ایتالیا به پایان رسید، اما آتشى که در ایتالیا افروخته شد به سرزمینهاى دیگر گسترش یافته بود.
احتمالاً تا حدود سال ۱۵۰۰، یعنى هنگامى که پادشاهان فرانسه حامى علم و دانش شدند، هیچ جنبش اومانیستى به معناى دقیق کلمه در فرانسه وجود نداشت. این حمایت، به روابط نزدیکتر میان فرانسه و ایتالیا منجر شد. ژوزف اسکالیژر(۱۱) و ایزاک کازُبُن(۱۲) محققانى بودند که اومانیسم را در فرانسه در قرن شانزدهم به بالاترین مرتبه خود رساندند. کار خاصى که ژاک لوفِوْر(۱۳) انجام داد بعداً ذکر خواهد شد.
در آلمان افراد سرشناسى مانند یوهان اِک(۱۴)، که مخـالف لـوتر(۱۵) بود، یوهان رویشلین(۱۶) و فیلیپ ملانشتون(۱۷) با آرمان اومانیستى ارتباط پیدا کردند. درباره تأثیر آنان نیز بعداً بحث خواهد شد.
به طور کلى، اومانیستهاى اوایل رنسانس محققانى بودند که علاقه زیادى به
علم و دانش داشتند و براى زیبایى، هم ظاهـرى و هم فـکـرى، ارج قـائـل
بودند. آنان تمایل داشتند آرا و عادات ذهنى قرون وسطایى، به ویژه فلسفه
مدرسىِ رو به انحطاط، را رد کنند. اومانیستها از آزادى انسان براى اینکه به نحوى مستقل و خودمختار براى زندگى خود در جهان برنامهریزى کند، دفاع مىکردند. در قرون وسطى، امپراتورى، کلیسا و فئودالیسم بهعنوان پاسداران نظمى جهانى ظاهر شدند که انسان باید آن را مىپذیرفت. اومانیستها کوشیدند مردان و زنان را از قید و بندهاى رسوم و خرافاتى که بر آنان تحمیل شده بود، رهایى بخشند.
ولى این جنبش را نباید بیش از اندازه ساده نشان داد. اومانیستهاى دوره رنسانس گروه ممتاز کوچکى بودند و علاقه چندانی به جلب طیف وسیعى از شنوندگان نداشتند. بعضى از آنان حتى «از ماشین چاپ بهعنوان وسیلهاى که علم و دانش را عوامانه مىکند، انتقاد مىکردند» (برینتون، ۱۹۵۰: ۲۶۳). هنرمندان و متفکران که با هنر و فلسفه سروکار داشتند، اغلب عوامالناس[۲] را تحقیر مىکردند. با وجود این، احترام و توجه به افراد بااستعداد، و تأکید بر اینکه انسان باید از زندگى خود در این جهان لذت ببرد نیز وجود داشت و اینها نظریههایى است که به سنّت دموکراتیک منتقل شده است.
از بسیاری جهات اومانیستهاى دوره رنسانس شورشىهاى آگاه بودند.
آنان برضد شیوهاى از زندگى شورش کردند که آن را فاسد، کریه و اغلب نادرست مىدانستند. آنان برضد ایمانى که فاسد شده بود، شورش کردند. اما همانطور که اغلب روى مىدهد، فرد شورشى همواره از مسیر حرکت خود مطمئن نیست. برینتون(۱۸) متذکر مىشود که «اومانیست یک شورشى بزرگ برضد کیهانشناسى قرون وسطایى است، اما خودش کیهانشناسى چندان روشنى ندارد. اومانیست، یک فردگراى[۳] بزرگ است ــ او مىخواهد خودش باشد؛ اما به روشنى نمىداند از خود چه بسازد» (همان، ص ۲۶۲). با این حال، اومانیستها، به یک معنا، در حال باز کردن پنجرهاى بودند تا مقدارى هواى تازه وارد شود.
در دوره رنسانس «اومانیست»، به معناى دقیق کلمه، معلم «علوم انسانى» بود که خواندن زبان یونانى و لاتین، دستور زبان، شعر، معانى و بیان، تاریخ، و فلسفه اخلاق را شامل مىشد. بیتردید، تعداد زیادى از اومانیستهاى کلاسیک مسیحیانى ظاهرى[۴] بودند که دست کم تشخیص مىدادند کلیسا میتواند براى کسانى که به یک سطح کافى از معرفت دست پیدا نکردهاند، نقشی انضباطی داشته باشد. بعضى از اومانیستها دنبالهروى را کنار گذاشتند و عملاً هرگونه مرجعیتى را دور انداختند. بدین ترتیب، آنان فردگرا شدند، یعنى نه تنها انسان را معیار همه چیز دانستند بلکه هر انسانى را معیارى براى خودش به حساب آوردند. چنین نظرى، مشخصه روحیه جدید است.
اومانیستها ابزار و ملاکهایى براى نقد ارائه دادند. لورنتسو والا(۱۹) با بررسى دقیق زبان «عطیه کنستانتین»(۲۰) توانست جعلى بودن آن را برملا سازد. پاپها از
این سند براى تقویت اعتبار رم و تثبیت سلطه خویش بر سرزمینهاى اطراف آن، که بعدها «ایالات کلیسا»(۲۱) نامیده شد، استفاده کرده بودند.
بعضى از افراد این دوره، «اومانیستهاى مسیحى» نامیده شدهاند. سردمدار
همه آنان، دسیدریوس اراسموس(۲۲) بود. وى فرزند نامشروع یک کشیش هلندى
و دختر یک پزشک بود. اراسموس در حدود سالهاى ۱۴۶۶ تا ۱۴۶۹ به دنیا آمد.
او در سال ۱۴۹۲ کسوت کشیشى برتن کرد و وارد یک صومعه آگوستینى شد، اما چون از تحجّر بعضى از الهیدانهای جزمى و مقاومت آنان در برابر روشهاى جدید سرخورده شد، صومعه را ترک کرد. سپس با اومانیستها آشنا شد و در سال ۱۴۹۹ به انگلستان سفر کرد. در آنجا با جان کولِت(۲۳) و توماس مور(۲۴) دوست شد. وی تحت تأثیر روش نقادانه و تفسیر دقیق واژهشناسانه لورنتسو والا قرار گرفته بود. اراسموس پس از مطالعه و تحقیق فراوان در سال ۱۵۱۶ نسخهاى از عهد جدید(۲۵) را به زبان یونانى و براساس نسخههاى خطىاى که توانسته بود امانت بگیرد، منتشر کرد و به برجستهترین محقق در اروپاى شمالى تبدیل شد. او مسافرتهاى دیگرى به انگلستان، رم و سوئیس کرد و در کمبریج به تدریس زبان یونانى پرداخت. بعضى او را اولین محقق عهد جدید در دوره جدید دانستهاند؛ اما او علاقهاى به زبان عبرى نداشت. اراسموس که نویسندهاى پرکار بود، به سبب دو کتابش به نامهاى در ستایش حماقت[۵] و ضربالمثلها[۶] معروف است. کتاب اخیر مجموعهاى از حدود سه هزار ضربالمثل است. اراسموس به شدت ضدجنگ بود و دلبستگى عمیقى به آزادى داشت. گرچه وی به صومعه فراخوانده شد، اما به لئوى دهم(۲۶) متوسل گشت و پاپ او را معاف کرد. اراسموس در آرای خود همواره از تصمیمهاى کلیسا تبعیت مىکرد، هرچند که گاهى تفاوتهاى آشکارى نیز دیده مىشود. وى در سال ۱۵۲۴ به شدت از لوتر انتقاد کرد. پیش از مرگِ اراسموس صحبت بود که او را به مقام کاردینالى برسانند، اما طرفه اینکه پس از مرگ به او برچسب بدعتگذارى زدند و بعضى از کتابهایش را در فهرست کتب ممنوع قرار دادند. ویژگىهاى اومانیسم مسیحى که در اراسموس دیده مىشود، عبارتاند از: ارج قائل شدن براى ادبیات یونان و روم باستان، دانشپژوهى، دلبستگى به آزادى فردى و تأکید بر طبیعت اخلاقى دین.
سرتوماس مور و آرمانشهر(۲۷) او نیز در همین دوره ظهور کردند. مور دوست
نزدیک اراسموس بود و [در کتاب خود] از ضربالمثلها و مطالب دیگر
ضربالمثلها استفاده کرد و صادقانه به ستایش افراطى از او پرداخت. آشنایى مور با در ستایش حماقت نیز در آرمانشهر کاملاً آشکار است. از آنجا که او انسانهاى متعادلى را در یک جامعه سالم مجسم کرده، روشن است که در رؤیاى پیروزى اومانیسم بوده است. در این آرمانشهر خیالى، کوششى در جهت سازگار کردن مکتب اپیکورى عصر باستان و مسیحیت قرون وسطایى دیده میشود. لذت، غایت و هدف این آرمانشهرِ اشتراکى است، اما انسان تحت تأثیر گرایش بنیادى به عدالت، انصاف و نیکوکارى نیز قرار دارد. آرمانشهر نه تنها مورد پسند محققان مسیحى در دوره رنسانس و متفکران سوسیالیست در دو قرن گذشته قرار گرفت، بلکه کمونیستهاى امروزى نیز با نظر مساعد به آن نگریستهاند. قابل توجه است که یک سند تا این اندازه مورد تحسین هم خداپرستان و هم ملحدان قرار گرفته است.
نماینده اصلى اومانیسم مسیحى در فرانسه یکى از معاصران اراسموس به نام ژاک لوفِوْر بود. او بیشتر در پاریس و اطراف آن فعالیت داشت. لوفور نه تنها به افلاطونگرایى جدید آن روزگار علاقهمند بود، بلکه همچنین با آباى کلیسا و نیز با عرفان آشنایی گستردهای داشت؛ اما آنچه رضایت خاطر او را فراهم کرد کشف دوباره کتاب مقدس بود. او علاوه بر انجیلهاى چهارگانه، چندین رساله را ترجمه و تفسیر کرد و از ترجمه [لاتینى] وولگات(۲۸) از عهد جدید و مزامیر(۲۹)، ترجمهاى به زبان فرانسوى منتشر نمود. گرچه وى هرگز به طور رسمى از مذهب کاتولیک کناره نگرفت، همچنان امید خود را به اصلاح دینى حفظ کرد. مطالعات لوفور در زمینه کتاب مقدس، مسرت و رضایت خاطرى برایش به همراه آورد که توانست آن را به دیگران نیز منتقل کند. او به این نتیجه رسید که انسان در درجه اول از طریق اَعمال نیک رستگار نمىشود، بلکه با عشق و ایمان به لطف خدا به رستگارى مىرسد. لوتر از تفسیرهاى لوفور در آماده کردن درسهاى اولیهاش در دانشگاه استفاده کرد. یکى از شاگردان معروفتر لوفور، گیوم فارِل(۳۰) بود. او بعدها اصلاحگر پرشور منطقه فرانسوىزبان سوئیس شد و ژان کالوَن(۳۱) را تحت فشار قرارداد تا به اصلاح دینى که در آن کشور در جریان بود، کمک کند.
نماینده اصلى اومانیسم مسیحى در آلمان، یکى از صلحطلبترین و سرشناسترین اومانیستها به نام یوهان رویشلین بود. او الهیدان، وکیل، دولتمرد و معلم بود. رویشلین نه تنها از محققان درجه یک زبان یونانى محسوب مىشد، بلکه از لحاظ آگاهى به زبان عبرى بر هر محقق مسیحى دیگرى در اروپا برترى داشت. همین آگاهى به آثار عبرى بود که او را به یکى از تلخترین مشاجرات آن روزگار کشاند. در آن زمان، بعضى از مسیحیان نفرت شدیدى از یهودیان داشتند و فعالیتى در جریان بود تا همه کتابهاى یهودى را بسوزانند. امپراتور ماکسیمیلین(۳۲) با رویشلین مشورت کرد و او نیز از تقریباً همه این کتابها از جمله کتابهاى فلسفى و علمى به شدت دفاع کرد. رویشلین پس از آنکه به دادگاه تفتیش عقاید احضار شد، به پاپ لئوى دهم متوسل گشت. پاپ پرونده را به کمیسیون دیگرى ارجاع داد و آن کمیسیون نیز او را تبرئه کرد. این پرونده بعدها دوباره به جریان افتاد و به خطرناک اعلام کردن آرای رویشلین و محکوم کردن وى به سکوت منجر شد. فیلیپ ملانشتون، نوه خواهر رویشلین بود. او محققى برجسته و دوست اراسموس بود و در سالهاى بعد به متحد نزدیک لوتر تبدیل شد.
اومانیسم مسیحى سهم زیادى در آماده کردن راه براى نهضت اصلاح دینى(۳۳) داشت، گرچه کاملاً شبیه آن نبود و به طور مستقیم هم به آن منجر نشد. سهم خاص اومانیستها در حوزه مهارتهاى زبانشناختى بود. آنان با چاپ آثار آباى اولیه مسیحیت و متون کتاب مقدس، به شناختى از مسیحیت اولیه دست یافتند و به آسانى توانستند آن را با کلیسا در عصر خودشان مقایسه کنند. انتقاد آنان از فساد و بىبندوبارى روحانیون و همچنین از بسیارى از فعالیتهاى سکولار، نارضایتى بسیارى از اروپاییان را از کلیسا تشدید کرد.
اومانیستهاى مسیحى همچنین ظواهر دین مانند تمثالها، موسیقى، روزهاى
مقدس و آیینهاى مقدس را به حداقل رساندند. تأثیر اراسموس باعث شد
ملانشتون در آموزه تبدل جوهرى(۳۴) تردید کند و تسوینگلى(۳۵) شکل سادهترى از عبادت را درخواست نماید. گرچه اومانیسم مسیحى بیشتر یک جنبش عقلى بود، اما بر قلبى بودن دین تأکید میکرد. اومانیستها مایل بودند آموزه گناه نخستین(۳۶) آگوستین(۳۷) را نادیده بگیرند و بر اینکه انسان ذاتاً موجود خوبى است تأکید کنند. آنان اصولاً در مورد دستاوردی که از مطالعه مسیحیت در پرتو ادبیات یونان و روم باستان حاصل خواهد شد خوشبین بودند. اما این با تأکید لوتر بر ایمان و تأکید کالوَن بر سرنوشت آشکارا مغایر بود.
اومانیسم طبیعتگرا
پس از آنکه نیکولاس کپرنیک(۳۸)، معاصر اراسموس، آرای خود را درباره
منظومهاى که خورشید در مرکز آن قرار دارد بیان کرد، یوهانس کپلر(۳۹) و گالیلئو گالیله(۴۰) آرای او را بسط دادند؛ اما سر آیزک نیوتن(۴۱) بود که با برهان ریاضى نشان داد که حرکات اجسام سنگین به وسیله جاذبه قابل تبیین است. گرچه خود نیوتن انسانی عمیقاً دینى بود اما برخى افراد از یافتههاى او به عنوان وسیلهاى براى بىاعتنایى به مسیحیت استفاده کردند. جهان طبیعى، دیگر قلمرویى به نظر نمىرسید که در آن ابتکار عمل به دست خدا باشد، بلکه قلمرو قانون بود و باید براساس روابط دقیق علت و معلول مکانیکى تفسیر مىشد. از این رو، دانشمندان، فیلسوفان و ادیبان شروع کردند به منعکس ساختن مشربهاى مختلف در الگوهاى فکرى رایج.
فرانسیس بیکن(۴۲) هم دوستان وفادار داشت، هم دشمنان کینهتوز. او ظاهراً
انسان باعطوفتى نبوده بلکه بسیار مشتاق کسب قدرت و ثروت بوده است. با این حال، بسیار عالم، جامعالاطراف، فعال و فرزند راستین رنسانس اومانیستى بوده است. گرچه علایق اصلى او متوجه جهان طبیعى و مهار کردن نیروهاى طبیعت بود، ولی مادهگرا[۷] یا تجربهگرا نبود. بیکن در عین حال که تأکید مىکرد حس و تجربه از منابع معرفت ما درباره جهان طبیعى هستند، معتقد بود که ایمان و الهام منابع معرفت ما درخصوص خدا و امور فراطبیعىاند. او هرچند اهمیت تسلط بر چیزها را دریافت اما به دلیل نداشتن تسلط بر خویشتن در پایبندى به معیارهاى اخلاقى مورد انتقاد قرار گرفته است. وى اعتقاد داشت که دستاوردهاى علم هنگامى که در مورد همه واقعیات و روابط طبیعى به کار برده شوند، مىتوانند جهانى را ایجاد کنند که آسایش و هر چیز ضرورى براى زندگى خوب را دربر داشته باشد. لین هِف(۴۳) مىگوید: «جهان جدید تا لب پرتگاه به دنبال او رفته است» (هف، ۱۹۴۱: ۲۸۴)[۸].
در همان زمان که علم شروع به نشان دادن نوع جدیدى از آسمان و زمین به انسانها کرد فلسفه مخالفت با ادعاى مرجعیت را، آن گونه که دین مطرح کرده بود، آغاز نمود و این کار را به نام عقل انجام داد. رنه دکارت که در پی یقین ریاضى بود و در یک عقبگرد در هر چیز و هر نظرى شک کرد، سرانجام متقاعد شد که خدا وجود دارد. او مطمئن بود که باید علتى به قدر کافى بزرگ و واقعى وجود داشته باشد تا تصورات را در انسان ایجاد کند، تصوراتى که بزرگتر از آن هستند که «من» به تنهایى بتواند آنها را ایجاد کند. اما پافشارى دکارت بر اینکه در همه نظرها تا پیش از اثبات آنها باید تردید کرد، تأثیر عمیقى در تفکر رایج گذاشت. بسیارى از کسانى که از اصول دکارتى پیروى کردهاند، در نهایت تااندازهاى از موضع دکارتى عدول کردهاند.
در قرن شانزدهم و هفدهم، نویسندگان و هنرمندان بسیارى وجود داشتند که
مىکوشیدند میان مسیحیت سنتى، آنگونه که از گذشتگان به ارث رسیده بود، و عقلگرایى جدید، که زدودن هرگونه راز و رمزى را از جهان آغاز کرده بود، راهى بیابند. نام ویلیام شکسپیر نام همه نمایشنامهنویسان دیگر در انگلستان عصر الیزابت را پوشانده است. وى را یک اومانیست پرشور به حساب آوردهاند. نبوغ شکسپیر را به ویژه در این دانستهاند که او توانست شهوات و محرکهاى بنیادى طبیعت بشر را به طور مشروح به همه انسانها نشان دهد. اما به رغم مهارت و استادی او غالباً لحن تلخى در آثارش وجود دارد که از ویژگىهاى مسیحیت راستکیش[۹] نیست. ما به هیچ وجه مطمئن نیستیم که شکسپیر مسیحى بوده است. او هیچگونه شور و حرارت مسیحى ندارد. از نظر او، جهان مکانى جالب و غالباً هیجانانگیز است، ولى مکان چندان مناسبى برای انسان نیست. شکسپیر مطمئن نیست که کارى وجود داشته باشد که انسان بتواند برای تغییر دادن طرح و نقشه امور عالم انجام دهد.
در قرن هجدهم روسو(۴۴) احتمالاً بیش از هر فرد دیگر در شکل دادن به رمانتیسم و تفکر بعد از خود تأثیر داشت. او پیشواى جنبشى براى کنار گذاشتن قید و بندهاى مصنوعى بود. ماریتَن(۴۵) درباره روسو مىنویسد: «آنچه من در اینجا الهیات اومانیستى مطلق مىنامم، بیش از همه، الهیات ژان ژاک روسو است، یعنى الهیات خوبىِ طبیعى» (ماریتن، ۱۹۶۸: ۲۳).[۱۰] در نظریات روسو، تسلیم شدن در برابر احساسات مهارنشده دیده مىشود. لین هِف مىگوید عبارت اصلى او میتواند این بوده باشد که «از آن هوس پیروى کن»، اما
رهایى یافتن از قید و بندهاى مصنوعى و رسیدن به قدرت مستبدانه احساسات لجامگسیخته، چندان هم رهایى محسوب نمىشود. قید و بندهاى مصنوعى باعث ایجاد آدمکهایى چوبى مىشوند که خود را انسان مىنامند. احساسات لجامگسیخته باعث ایجاد حیوانات پرجنب و جوش و پرهیجانى مىشوند که به سراسر جهان مىروند و همه چیز را زیر پا له مىکنند و این کار را به دستور
هوسهایى انجام مىدهند که تابع هیچ معیارى جز میل بسیار زیاد خود این حیوانات نیستند… احساسات جاى قضاوت و هوسها جاى مجوزها را مىگیرند، مجوزهایى که از لوازم ذاتى حیات فکرى، اخلاقى و معنوى هستند (هف، ۱۹۴۱: ۲۸۴).
در قرن نوزدهم کسانى پا به عرصه وجود گذاشتند که از اومانیسم سکولار که در حال رشد بود، به شدت حمایت مىکردند. متفکر فرانسوى، اُگوست کنت(۴۶) (۱۸۵۷-۱۷۹۵)، دریافت که علم، قدرتهاى فزایندهاى براى بهبود محیط پیرامون انسان، به او میدهد؛ اما مسائل اجتماعى زیادى پیش آمدهاند که سعادت جامعه را تهدید مىکنند. کنت معتقد بود که راهحل این مسائل ایجاد و بسط یک علم انسانى است و خود به این کار اقدام کرد؛ هم جامعهشناسى و هم پوزیتیویسم [مکتب تحصّلى]، ثمره کوششهاى او است. وى اعتقاد داشت که شناخت حقیقى فقط از طریق علوم «تحصلى»[۱۱] به دست مىآید و چون انسانیت است که به این شناخت نائل مىشود پس تکریم و تمجید حق انسانیت است. به عقیده کنت، هرگونه تأمل درباره طبیعتِ واقعیت نهایى بىحاصل است. از نظر او، انسانیت «تنها موجود بزرگ[۱۲] راستین» است.
کنت، به پیروى از سن سیمون(۴۷) و بعضی از افراد دیگر، عقیده داشت که سه مرحله در رشد فکرى وجود دارد: الهى، مابعدالطبیعى و علمى. مطالعه جامعه در مرحله سوم، یعنى مرحله علمى، قرار داشت. کنت پس از طبقه بندى علوم مختلف اظهار کرد که جامعهشناسى تکمیل همه علوم است. اما برای دستیابى به برنامهریزى صحیح اجتماعى باید راهنمایى وجود داشته باشد. از فلسفه اجتماعى پوزیتیویستى براى تکمیل، تبیین و متحد کردن همه نظریات کماهمیتتر و درجه دوم استفاده خواهد شد. جامعه پوزیتیویستى آرمانى کنت یک آرمانشهر دینى از کار درآمد. او دین جدیدش را «دین انسانیت» نامید. این دین یک نظام پیچیده اخلاق اجتماعى بود و در آن، موجود بزرگ یا انسانیت در گذشته، حال و آینده، باید به جاى خدا پرستش مىشد. اصولدین پوزیتیویستىای تنظیم شد و قرار شد جامعه کشیشان نیز از جامعهشناسان سکولار تشکیل شود. در این دین، مناسک، آیینها و جشنهاى خاصى وجود داشت که نشاندهنده نظم و پیشرفت بودند. گرچه زنان از زندگى جمعى و سیاسى کنار گذاشته شده بودند، اما هنوز مسئولیت حفظ اخلاق فردى را به عهده داشتند. ازدواج، دائمى بود و زنان بیوه نمىتوانستند دوباره ازدواج کنند.
بخشى از آراى کنت را جان استوارت میل(۴۸) در انگلستان پذیرفت و
پوزیتیویستهاى منطقى نیز در قرن بیستم چند فرض او را پذیرفتهاند. پیروان کنت به ویژه در برزیل فعال بودند و در سال ۱۸۸۱ یک کلیساى پوزیتیویستى در آنجا تأسیس شد. همچنین عبارت «نظم و پیشرفت» بر روى پرچم ملّى برزیل دیده مىشود که نشانه تأثیر جاودان کنت است. فلسفه کنت و «دین انسانیت» او باعث ظهور جنبشهاى دینى سکولار گوناگونى شده است.
لودویگ فویرباخ(۴۹) (۱۸۷۲ـ۱۸۰۴) که معمولاً به عنوان یک مادهگرا یا یک ملحد طبقهبندی میشود زمانى اومانیسم را مناسبترین نام براى فلسفه خود مىدانست. سخن معروف او چنین است: «همه خداشناسى روانشناسى است».
او مفهوم تعالى الهى را رد کرد و معتقد شد که عالىترین موجود [خدا] در درون خود انسان است. او اعتقاد داشت که دین صرفاً رؤیاى روح انسان و آیینه طبیعت و آرمانهاى خود او است. خدایان نمىتوانند چیزى جز محصول خیالپردازى محض انسان باشند. خودِ انسان آغاز، مرکز و پایان دین است. این آرا، تأثیر عمیقى در رشد فلسفى مارکس(۵۰) و انگلس(۵۱) داشتند و بعدها در تفکر زیگموند فروید(۵۲)، دوباره به حیات خود ادامه دادند. فروید معتقد بود که دین را مىتوان به عنوان توهّم و خواب و خیال تبیین کرد.
دِین کارل مارکس به فویرباخ کاملاً روشن است و به همان اندازه نیز روشن
است که مارکس عمیقاً تحت تأثیر فلسفهی هگل، که فقط چند سال پیش از ورود مارکس به دانشگاه برلین مرده بود، قرار داشت. تفکر هگل حول مفهوم روح[۱۳] یا روان[۱۴] دور مىزند. خدا با روح یا روان مطلق یکى است. خدا به عنوان کل واقعیت با همه طبیعت یکى است و این طبیعت قابل شناخت است، زیرا ذاتش روان است. خدا و جهان یکى هستند و روند تاریخ عبارت است از تحقق بخشیدن تدریجى خدا به خودش در الگوهاى گوناگون فرهنگ و تمدن. ما در این روند شاهد گشایش مداوم تاریخ از درجات پایینتر کمال به درجات بالاتر آن هستیم. الهیات پیشین، خدا و جهان را جدا کرده بود، اما هگل آنها را یکى کرد.
مارکس مجبور بود بخشهایى از فلسفهی هگل به ویژه ایدئالیسم بنیادى او را رد کند. فویرباخ در این خصوص هگل را مورد انتقاد قرار داده و این نظر را که واقعیت بنیادى، مادى است نه روحى جایگزین ایدئالیسم او کرده بود. هر نظر یا اندیشهاى که ممکن است انسان درباره خدا داشته باشد، صرفاً محصول تفکر خود او هنگام کوشش براى درک خویش است. انسان به ازخودبیگانگى رسیده بود و تاریخ، کوششهاى او را براى غلبه بر ازخودبیگانگى خویش ثبت کرده است. مارکس، تحلیل اجتماعى عمیق خود را با پذیرش تأکید فویرباخ بر اولویت قلمرو مادى و همچنین با پذیرش نظر هگل درخصوص دیالکتیک تاریخ آغاز کرد. او بى چون و چرا بودن انتقاد فویرباخ از دین را مسلم فرض کرد و همه آثار بعدى او نشان مىدهد که وى موضع الحاد فلسفى را اتخاذ کرده بود.
مارکس کاملاً متقاعد شده بود که کمونیسم ازخودبیگانگى انسان را که به اعتقاد او محصول مالکیت خصوصى و جامعه سرمایهدارى است از میان خواهد برد. وی نوشت:
کمونیسم… که یک طبیعتگرایى تحقق یافته است… پایان واقعى نزاع میان انسان و طبیعت و میان انسان و انسان و همچنین پایان حقیقى نزاع میان وجود و ماهیت… میان آزادى و ضرورت و میان فرد و نوع است. کمونیسم معماى تاریخ را حل مىکند و خود مىداند که آن را حل مىکند. (مارکس، ۱۹۳۴: ۲۲۹؛ به نقل از ماریتن، ۱۹۶۸: ۲۳)
از آنجا که مارکس درصدد کنار گذاشتن خداى متعالى بود مجبور بود انسانى را به وجود آورد که قبل از هرچیز باید «بىفردیت» مىشد تا مىتوانست «عضوى از جامعه انقلابى» شود. (ماریتن، ۱۹۶۸: ۶۱)
این نوع اومانیسم طبیعتگرا و الحادى در تعارضی خاص با تحقیق کنونى ما قرار دارد. این نوع اومانیسم ضعفهاى مشترک زیادى با انواع دیگر اومانیسم دارد و در یکى از فصلهاى آینده درباره این ضعفها بحث خواهیم کرد، اما ملاحظات چندى را باید در اینجا متذکر شویم.
هر نظامى که ادعاى حل کردن «معماى تاریخ» را دارد باید پذیراى بررسى و تحلیل دقیق باشد، اما این مطلب در کشورهایى که مارکسیسم را پذیرفتهاند دیده نمىشود. چنین جوّى در اتحاد جماهیر شوروى یا در دیگر کشورهاى عمده سوسیالیست حاکم نیست. در این کشورها انسان فردى[۱۵] به نفع انسان جمعى[۱۶] کنار رفته است. از نظر پراودا(۵۳) «انسان جدید خودش به خودش شکل نمىدهد، بلکه حزب است که کل روند تغییر دادن و بازآموزى سوسیالیستى تودهها را هدایت مىکند.» (پراودا، ۱۷ می ۱۹۳۴). همانطور که ماریتن مىگوید، «استثمار انسان فردى به وسیله انسان جمعى مىتواند ابعاد گستردهاى به خود بگیرد.» (ماریتن، ۱۹۶۸: ۸۴). راهحلهاى اجتماعىِ کمونیستى به عنوان یک نظام کامل که متشکل از آموزه و زندگى است مطرح شده است، نظامى که
مدعى است معناى وجود انسان را براى او آشکار مىسازد، همه سؤالهاى بنیادى را که زندگى مطرح کرده است، پاسخ مىگوید و قدرت بىنظیر سیطره استبدادى را به نمایش مىگذارد… الحاد به عنوان نتیجه ضرورى نظام اجتماعى ایجاب نشده است… بلکه به عنوان مبدأ این نظام مسلّم فرض شده است. الحاد، نقطه شروع است. (همان، ص ۳۶)
ماریتن اعتقاد راسخى به این مطلب دارد. او مىگوید:
الحاد، اگر بتوان تا خود ریشههاى اراده به آن ملتزم بود، اراده را مختل مىکند و آن را از لحاظ مابعدالطبیعى نابود مىسازد. تصادفى نیست
بلکه کاملاً ضرورى است… که هر تجربه کاملى از الحاد، اگر آگاهانه و با جدیت به آن عمل شود، در نهایت به فروپاشى روانى منجر مىشود. (همان، ص ۶۰)
ماریتن در تأیید این مطلب، تجربه نیچه(۵۴) را متذکر مىشود و به شخصیت کیریلوف در تسخیرشدگان[۱۷] داستایفسکى(۵۵) اشاره مىکند. این شخصیت مىگوید براى اثبات استقلال و آزادى مهیب جدیدش، خود را خواهد کشت.
شاید معدودى از انسانهاى نسل حاضر، ماهیت فریبکارانه اومانیسم مارکسیستى را به روشنیِ ماریتن دریافته باشند. او نه تنها از معایب بلکه از محاسن این نوع اومانیسم آگاه است. ماریتن مینویسد:
هرقدر هم که خطاها و توهمات سوسیالیسم ممکن است بزرگ بوده
باشد، اما در عین حال سوسیالیسم در قرن نوزدهم عبارت بود از مخالفت وجدان بشر و بزرگوارانهترین گرایشهاى آن با بدبختىهایى که سر به فلک کشیده بودند… سوسیالیسم در نبردى سخت و مشکل جنگیده است، نبردى که در آن ایثارگرىهاى بىشمار صورت گرفته است، از جمله ایثار به فقرا که متأثرکنندهترین خصوصیت بشر است… با وجود این، فریبکارىهایى که سوسیالیسم تاکنون در میان انسانها انجام داده، ناگوارتر بوده است. (همان، ص ۸۸)
انسان در ساختن جامعه تا کجا باید پیش برود تا به جایى برسد که هیچ بعدى جز بعد افقى وجود نداشته باشد؟ در جایى که طبیعتگرایى و مادهگرایى، یگانه رشتههایى هستند که زندگى انسان از آنها بافته شده است، دولت به «واقعیت راستین فرد» تبدیل میگردد. این ادعاى بنیتو موسولینى درباره دولت فاشیست بود. هنگامى که دولت، نیروهاى سیاسى، اخلاقى و اقتصادى جامعه را در اختیار مىگیرد به «آفریننده حق» تبدیل مىشود.
اومانیست هایى هستند که با این تابعیت انسان در برابر مفاهیم انتزاعىِ نظریه سیاسى مخالفاند. بعضى از آنان از صحنه سیاست کنار کشیده اند، اما نه به علت بىعلاقگى به سیاست بلکه به عنوان قضاوتى برضد آنچه غالباً یک مانور تنگنظرانه، خودخواهانه و متعصبانه است. (لوی، ۱۹۶۹: ۴۵۳)
انتقاد موجهى که مارکس در عصر خود مطرح کرد، همواره مورد تقدیر خواهد بود، اما قیمتى که او براى ایجاد انسانِ «بىفردیتشده»[۱۸] درخواست مىکند، بیش از اندازه گران است.
اومانیسم در قرن بیستم
جان دیویى(۵۶) (۱۹۵۲ـ۱۸۵۹) که هم در قرن نوزدهم فعال بود هم در قرن
بیستم، تأثیر زیادى در شکل دادن به روند تعلیم و تربیت و فلسفه اجتماعى در
آمریکا داشت. دیویى در تأکید بر روش تجربى از ویلیام جیمز پیروى کرد، اما براى توصیف فلسفه خویش واژه «ابزارانگارى»(۵۷) را بر «پراگماتیسم»(۵۸) جیمز
ترجیح داد. او از نقشى که تعلیم و تربیت باید در زنده نگهداشتن دموکراسى داشته باشد، به خوبى آگاه بود؛ از این رو، مقدار زیادى از توان خود را به اصلاح
تعلیم و تربیت معطوف کرد. دیویى با تأکید شدید بر تجربه، هر نوع مفهوم از یک قلمرو متعالى و سرمدى و هرگونه دوگانگى میان ماده و روح، جسم و ذهن یا شر و خیر را انکار کرد. او نوشت: «پیشرفت فرهنگ و دانش، امور فراطبیعى و همراه با آن، همه ادیانى را که با ایمان به این امور پیوند دارند، کاملاً بىاعتبار کرده است». (دیویی، ۱۹۳۴: ۱) از نظر دیویى انسان از لحاظ فردى و جمعى، بخشى از طبیعت است.
دیویى معتقد بود که تعلیم و تربیت و کل طبیعتِ تفکر، با حل کردن مسائل
سروکار دارد. انسان نباید توجه خود را بر آرمانهایى متمرکز سازد که نمىتواند به آنها دست یابد. انسان «حاکم بر سرنوشت خویش» است و به کمک گرفتن از هیچ قدرت فرابشرى نیازى ندارد.
گرچه دیویى آشکارا فردى انساندوست[۱۹] بود اما در عین حال روشن است که فلسفه او نمونهاى از اومانیسم طبیعتگرا است. این فلسفه به مسائل مربوط به حقیقت و واقعیت هیچ پاسخ نهایی نمىدهد. دیویى هیچگونه خیر اعلى یا محک عالى براى ارزش جز رشد اجتماعى را نمىپذیرد. اما این آموزه پراگماتیستى که خیر کاملاً به امیال و علایق انسان وابسته است مبتنى بر یک فرض است، فرضى که اعتبار آن درست به اندازه این فرض است که انسانها صرفاً گروهى داراى امیال و علایق همکنش نیستند. هنگامى که این سؤال مطرح مىشود که آیا در قلمرو ارزش، محکهایى براى حقیقت وجود دارد یا نه، طبیعتگرایى خود موضعى مبهم اتخاذ مىکند. در نظریه دیویى، این گرایش دیده مىشود که داورىها در مورد حقیقت و ارزش باید براساس همان مبناى دلبخواهى امیال فردى صورت گیرد.
دیویى از انسانها مىخواهد بدون اتکا به قدرتى جز قدرت خویش، آرمانها را تحقق بخشند. استدلال او در اینجا ظاهراً ناقض خویش است. انسان در جهان طبیعت تا کجا باید به عقب برگردد تا شر را به عنوان شر تشخیص دهد یا خودِ اعلاى او واکنش نشان دادن در برابر عشق به خیر را آغاز کند، به طورى که این بتواند یک آرمان تحققیافته شود؟ دیویى متهم شده است که خدا را از آسمان مىراند تا به انسانها کمک کند که خودشان به خود کمک کنند. (داکین، ۱۹۳۹: ۲۵۵) فرد خداپرست درخصوص رابطه میان لطف الهى و ابتکار عمل بشرى، هیچ مشکل جدی ندارد. فرد مسیحى، به جاى واکنش نشان دادن در برابر یک قدرت خارجىِ تحمیلى، معتقد مىشود که در حال واکنش نشان دادن در برابر تأثیرى روحانى است که مىخواهد هم اندیشه و هم عمل او را به حرکت درآورد. او متقاعد شده است که هدف زندگى و عالىترین آرمانهایش، در طبیعت نهایى اشیا ریشه دارند. شخص خداپرست، درباره قدر و ارزش زندگى بشر، با دیویی یا هر اومانیست دیگری بحث نمىکند. او مىخواهد پیشرفتهاى عظیمى را که انسان ازطریق علوم کاربردى به دست آورده است بپذیرد، اما نمىپذیرد که علم قادر است جهتى را که انسان باید در آن حرکت کند، به او بگوید. او قانع شده است که ارزشها و آرمانها معنایی در زندگى بشر دارند، اما آنها امورى غیرمادى هستند که به چنگ روشهاى علمى نمىآیند.
بسیارى از اومانیستهاى برجسته دیگر نیز در قرن بیستم ظهور کردهاند که
بعضى به آرمانهاى دینى تمایل داشتهاند و برخى از یک جهتگیرى کاملاً
طبیعتگرایانه سکولار پیروى کردهاند. روى و. سِلارز(۵۹)، ماکس کارل اُتو(۶۰)،
ا.ا. هِیْدِن(۶۱) و چارلز ف. پاتر(۶۲)، از حامیان جدى فلسفه اومانیستى بودهاند.
بیرون از مجامع دینى و فلسفى، نویسندگانى مانند جوزف وود کروچ(۶۳) و والتر
لیپمِن(۶۴)، سهم زیادى در نفوذ فعلى اومانیسم داشتهاند.
اریش فروم(۶۵) به سبب کوششهایش در بازگرداندن قدر و منزلت بیشتر به زندگى بشر و آگاهتر ساختن انسانها از گرایشهاى انسانیتزداى جامعه بسیار معروف است. او به بسیارى از افراد کمک کرده است تا به استحکام عاطفى و روانى بیشترى دست یابند. اما موضع فروم آشکارا اومانیستى است. او مینویسد:
فقط یک راهحل براى مسئله او [انسان] وجود دارد و آن این است که با حقیقت مواجه شود، تنهایى و انزواى خود را در جهانى که به سرنوشت او بىاعتنا است، بپذیرد و تشخیص دهد که هیچ قدرتى فراتر از او وجود ندارد که بتواند مسئله وى را برایش حل کند… اگر او بدون هراس با حقیقت مواجه شود، درخواهد یافت که زندگى هیچ معنایى ندارد جز معنایى که انسان با آشکار ساختن قدرتهایش و زیستن به نحوى ثمربخش، به زندگى خود مىدهد. (فروم، ۱۹۴۷: ۵۳)[۲۰]
از نظر فروم «وجدان اومانیستى، واکنش کل شخصیت ما در برابر عملکرد
مناسب یا نامناسب خود است.» (همان، ص ۱۶۲). وجدان، به معناى اومانیستى آن، صداى خود راستین ما است که ما را به داشتن زندگى ثمربخش فرامىخواند. وجدان هر فرد را مىتوان مخلوطی از اجزای استبدادی و اومانیستی دانست. فروم گاهى به موضع خود با عنوان «اومانیسم دستورى»[۲۱] اشاره مىکند.
مىتوان با فروم موافق بود که انسان باید مجموعهاى از اصول و
معیارها[۲۲] داشته باشد که به کمک آن بتواند پاسخى برای این پرسش پیدا کند که در کجا قرار دارد و چه باید بکند. انسان باید علاوه بر التزام فکرى، التزام عاطفى نیز داشته باشد. اما این پرسش مطرح مىشود که «این مجموعه از اصول و معیارها کدام مجموعه است و انسان باید خود را به چه چیز ملتزم سازد؟». ایدئولوژىهاى رقیبى وجود دارند که بعضى الهى و برخى الحادىاند. فروم مىگوید انسان باید در خصوص (الف) حقیقت آنها، (ب) حدى که آنها قدرتهاى انسان را آشکار مىکنند و (ج) درجهاى که به نیاز انسان به معنا پاسخ مىگویند، تصمیم بگیرد. همه با این مطلب موافق نیستند که اومانیسم جهتگیرى ارزشى بنیادینى است که انسان باید از آن پیروى کند. از نظر بسیارى از افراد، اومانیسم مطمئناً به نیاز انسان به معنا پاسخ نمىگوید. از نظر فرد مسیحى، اگر انسان بخواهد به معنایى در زندگى دست یابد، خود اومانیسم باید از سوى ایمان به خدا حمایت شود.
بیشتر اومانیستهاى قرن حاضر فلسفه خود را کاملاً روشن و صریح اظهار کردهاند. در نیوهیومنیست[۲۳]، شماره مِى-جون ۱۹۳۳، «یک بیانیه اومانیستى»[۲۴] منتشر شد که بیش از سى اومانیست مهم آمریکایى آن را امضا و ارائه کرده بودند. این بیانیه نظریات کسانى را بیان میکند که خود را اومانیستهاى دینى مىنامند؛ اما به آسانى درمىیابیم که واژه دینى را نباید با هیچ نوعى از دین سنتى، که مفهوم امر فراطبیعى را مىپذیرد، مرتبط کنیم. قسمتهاى زیادى از این بیانیه را در زیر مىآوریم تا هیچ تردیدى در هدف این سند و اظهارات مندرج در آن باقى نماند.
ما، امضاکنندگان، به منظور اینکه اومانیسم دینى بهتر درک شود، مىخواهیم مطالبى را بیان کنیم که معتقدیم واقعیتهاى زندگى معاصر ما آنها را اثبات مىکند…
امروزه درک گستردهتر انسان از جهان، دستاوردهاى علمى او و احساس عمیقترش نسبت به برادرى، وضعیتى را به وجود آورده که مستلزم بیان جدیدى از وسایل و غایات دین است… بنابراین، ما مطالب زیر را بیان مىکنیم:
اول: اومانیستهاى دینى، جهان را قائم به ذات[۲۵] مىدانند نه مخلوق.
دوم: اومانیسم معتقد است که انسان بخشى از طبیعت است و در نتیجه یک فرایند دائمى پدیدار شده است.
سوم: از آنجا که اومانیستها معتقد به دیدگاهى تدریجى و طبیعى درخصوص حیات هستند، درمىیابند که دوگانگى سنتى میان نفس و بدن باید کنار گذاشته شود.
چهارم:… فرهنگ و تمدن دینى انسان… محصول رشدى تدریجى است، رشدى که به علت رابطه متقابل انسان با محیط طبیعى و میراث اجتماعىاش به وجود آمده است…
پنجم:… طبیعت جهان که علم جدید آن را توصیف کرده است، هرگونه ضمانت فراطبیعى و کیهانى را براى ارزشهاى انسانى غیرقابل قبول مىسازد…
ششم:… زمان خداباورى وحیانى(۶۶)، خداباورى غیروحیانى(۶۷)، نوگرایى… به سرآمده است.
هفتم: دین شامل اَعمال، اهداف و تجربههایى است که براى بشر
مهم هستند… دین دربرگیرنده کار، هنر، علم، فلسفه، عشق، دوستى و تفریح است، یعنى همه آن چیزهایى که تا اندازهى خود بیانگر نوعى از زندگى بشرى هستند که به نحوى معقول ارضاکننده است. تمایز میان امر مقدس و امر
سکولار را دیگر نمىتوان حفظ کرد.
هشتم: اومانیسم دینى، تحقق کامل شخصیت بشر را غایت زندگى انسان مىداند و به دنبال بسط و گسترش فورى آن است…
نهم:… اومانیست مىبیند که احساسات دینىاش در یک معناى رفیع از زندگى شخصى و در کوششى جمعى براى ارتقاى سعادت اجتماعى ظهور کرده است.
دهم: نتیجه مىگیریم که هیچ احساس و نگرش دینىِ منحصر به فردى از آن نوع که تاکنون با ایمان به امر فراطبیعى مرتبط بوده است، وجود ندارد.
یازدهم: انسان مىآموزد که با بحرانهاى زندگى براساس شناختش از طبیعى و محتمل بودن آنها مواجه شود… ما تصور مىکنیم که اومانیسم… از آرزوهاى احساسى و غیرواقعى و از خواب و خیال جلوگیرى مىکند.
دوازدهم:… هدف اومانیستهاى دینى، پروراندن خلاقیت انسان و حمایت از دستاوردهایى است که باعث افزایش رضایت انسان از زندگى مىشوند.
سیزدهم: اومانیسم دینى معتقد است که همه انجمنها و نهادها براى تحقق کامل زندگى انسان وجود دارند.
چهاردهم: اومانیستها کاملاً متقاعد شدهاند که جامعه مالاندوز و منفعتطلب کنونى نشان داده است که جامعهاى نامناسب است و باید تغییرى اساسى در روشها، مراقبتها و محرکهاى آن صورت گیرد. یک نظام اقتصادى همگانى و اشتراکى با هدف ممکن ساختن توزیع عادلانه امکانات زندگى باید برقرار شود. هدف اومانیسم، جامعهاى آزاد و جهانى است که در آن مردم به خواست خود و به نحوى معقول براى رسیدن به خیر مشترک با هم همکارى کنند.
پانزدهم و آخرین: ما اظهار مىداریم که اومانیسم:
(الف) زندگى را رد نمىکند بلکه تأیید مىکند؛
(ب) به دنبال این است که امکانات زندگى را بیرون بکشد نه اینکه از آنها بگریزد؛
(ج) مىکوشد تا شرایط یک زندگى رضایتبخش را براى همه، نه فقط براى عدهاى قلیل، ایجاد کند…
چنین است نظریات اومانیسم دینى… انسان در نهایت آگاه مىشود
که به تنهایى مسئول تحقق بخشیدن به جهان رؤیاهاى خویش است و در درون خود قدرت دستیابى به این هدف را دارد.[۲۶]
سالها بعد، کورلیس لامونت(۶۸) در کتاب خود به نام فلسفه اومانیسم[۲۷] از نظریاتى مشابه با آنچه ذکر شد و حتى با لحنى افراطىتر حمایت کرد. از نظر
لامونت، اومانیسم طبیعتگرا همه انواع امور فراطبیعى را افسانه مىداند. اگر هیچ امر فراطبیعى وجود نداشته باشد طبیعت، همه چیز خواهد بود و انسان یکى
از بخشهاى سازنده طبیعت را تشکیل خواهد داد. این نوع اومانیسم مىگوید
ایمان اصلى به انسان تعلق مىگیرد و معتقد است که انسانها قدرت یا توانایى حل کردن مسائل خود را با اتکا به عقل و روش علمى دارند. در حیطه اخلاق و اصول اخلاقى، ارزشهای انسانی مبتنى بر تجارب و روابط دنیوى[۲۸] هستند. این اومانیسم سکولار که لامونت آن را توصیف کرده عبارت است از این دیدگاه که انسانها فقط یک بار زندگى مىکنند و باید با کار خلّاق حداکثر بهره را از زندگى ببرند. او اظهار مىکند که «سعادت بشرى، توجیهکننده خویش است و به تأیید یا حمایت از سوى مبادى فراطبیعى نیازى ندارد.» (لامونت، ۱۹۴۹: ۱۴) انسانها با بهکارگیرى عقل و درایت خود و با همکارى با یکدیگر مىتوانند قلعهاى ماندگار براى صلح و زیبایى بر روى زمین بنا کنند. این است فلسفه اومانیستىِ سکولار لامونت. بسیارى از انسانهاى صادق در جهان معاصر در نظریات او شریکاند.
ازجمله اومانیستهاى معروف دیگر در عصر جدید، جولیَن هاکسلى(۶۹)
است که نظر خود را در دین بدون وحى[۲۹] به روشنی بیان کرده است. چارلز فرانکل(۷۰) در کتاب خود به نام دلایل تأیید انسان جدید[۳۰]، در بسیارى از نظریات خوشبینانه هاکسلى شریک است. اومانیستهایى که خوشبینى کمترى دارند اما با این حال به منزلت و آزادى انسان معتقدند عبارتاند از نویسندگانى چون آلبر کامو(۷۱)، جیمز بالدوین(۷۲) و ساموئل بکت(۷۳).
ما به صورتى بسیار فشرده کوشیدیم بعضى از انواع اومانیسم را شرح دهیم. در طول تاریخ بشر، شمارى از نظریات انسانمدارانه در مورد حیات وجود داشته است. بعضى از اومانیستها ایمان خود را به امور متعالى و فراطبیعى حفظ کردهاند، اما برخى دیگر تأکید مىکنند که ایمان اصلى باید به انسان تعلق گیرد، زیرا انسان ذاتاً بخشى از طبیعت است و نمىتواند هیچ حمایتى از بیرون طبیعت دریافت کند.
پی نوشتها
۱. William James (1910 ـ ۱۸۴۲)؛ فیلسوف و روانشناس آمریکایى و از بنیانگذاران پراگماتیسم. ـ م.
۲. supernaturalism؛ نظریهاى است در الهیات که براساس آن، امور فراطبیعی تفاوت بنیادى با امور طبیعی دارند و نمىتوان آنها را با عقل، که فقط قادر به درک امور طبیعی است، درک کرد؛ بنابراین، در خصوص مسائل الهى باید ایمان، وحى و مرجعیت کتاب مقدس را جایگزین عقل کرد. ـ م.
۳. naturalism؛ نظریهاى است که براساس آن، عالم فقط شامل موجودات طبیعى است و موجودات فراطبیعى وجود خارجى ندارند. ـ م.
۴. Protagoras (ح ۴۱۱ ـ ح ۴۸۱ ق.م.)؛ اولین و بزرگترین فیلسوف سوفسطایى یونان
باستان. ـ م.
۵. agnostic؛ «لاادرى» در معناى عام به هر نوع شکاکى گفته مىشود، اما در معناى خاص به فردى اطلاق مىشود که درخصوص مسائل مابعدالطبیعى و به ویژه مسائل مربوط به الهیات ــ مانند وجود خدا ــ شک داشته باشد. ـ م.
۶. Diogenes Laertius؛ زندگینامهنویس یونانى که در قرن سوم میلادى مىزیست و کتابش به نام زندگینامه فیلسوفان برجسته یکى از منابع اصلى درباره فیلسوفان یونانى و رومى تا قرن سوم میلادى است. ـ م.
۷. Francesco Petrarch (1374 – 1304)؛ شاعر اومانیست ایتالیایى که بعد از دانته بزرگترین شخصیت ادبیات ایتالیا به شمار مىرود. ـ م.
۸. Giovanni Boccaccio (1375 – 1313)؛ (به انگلیسی «بوکاچیو») شاعر و داستاننویس ایتالیایى، متولد پاریس. شاهکارش کتاب دکامرون است که در سال ۱۳۵۳ به چاپ رسید. از دیگر آثارش منظومه کورباتچو در هجو زنان است. ـ م.
۹. Luigi Marsiglio [Marsigli] (1394-1342)؛ راهب آگوستینی و متخصص ادبیات لاتینی، بهویژه بوئتیوس، که «پیشوا و مظهر رنسانس ادبی در فلورانس» نامیده شده است. ـ م.
۱۰. Marsilio Ficino (1499 – 1433)؛ فیلسوف ایتالیایى که نماینده اصلى فلسفه افلاطونى در ایتالیا در دوره رنسانس بود. او مىخواست الهیات مسیحى و فلسفه افلاطونى را با هم تلفیق کند. ـ م.
۱۱. Joseph Scaliger (1609 – 1540)؛ یکى از معروفترین محققان عصر خود بود و از سال ۱۵۷۲ تا ۱۵۷۴ در دانشگاه ژنو و از سال ۱۵۹۳ به بعد در دانشگاه لیدن سمت استادى
داشت. ـ م.
۱۲. Isaac Casaubon(1614- 1559)؛ الهیدان و محقق برجسته فرانسوى. ـ م.
۱۳. Jacques Lefèvre (1536- 1455)؛ الهیدان و مصلح فرانسوى که رهبر اومانیسم مبتنى بر کتاب مقدس در فرانسه در دوره پیش از نهضت اصلاح دینى بود. ـ م.
۱۴. Johann Eck (1543- 1486)؛ الهیدان آلمانى که پیرو مذهب کاتولیک رومى بود و با نهضت اصلاح دینى به مخالفت پرداخت. ـ م.
۱۵. Luther (1543 – 1486)؛ مصلح دینى آلمانى و رهبر نهضت پروتستان . ـ م.
۱۶. Johann Reuchlin (1522- 1455)؛ اومانیست آلمانى که در زبانهاى یونانى و عبرى تبحر داشت. ـ م.
۱۷. Philipp Melanchthon(1560- 1497)؛ الهیدان و مصلح دینى آلمانى. او نویسنده اعتقادنامه آوگسبورگ (۱۵۳۰) است که اعتقادنامه اصلى مذهب لوترى به شمار میرود.ـ م.
۱۸. [Crane] Brinton (1968- 1898)؛ مورخ آمریکایى که در سال ۱۹۲۳ از دانشگاه آکسفورد دکترا گرفت و در همان سال در دانشگاه هاروارد به تدریس پرداخت و در سال ۱۹۴۲ به رتبه استادى نایل آمد. آثار او عمدتاً در زمینه تاریخ فلسفه اخلاق و سیاست در غرب است. تخصص وى در زمینه جنبشهاى انقلابى بود. از میان آثار برینتون مىتوان به کالبدشناسى انقلاب (۱۹۳۸، ویرایش دوم ۱۹۶۵) و اندیشهها و انسانها (۱۹۵۰، ویرایش دوم ۱۹۶۳) اشاره کرد. ـ م.
۱۹. Lorenzo Valla (1457- 1407)؛ اومانیست ایتالیایى که با روشى نقادانه که بعداً سرمشق نقد متون شد، جعلىبودن «عطیه کنستانتین» را به اثبات رساند. او در محاورات فلسفىاش کوشید مسیحیت و اصول عقاید اپیکورى را با هم تلفیق کند. ـ م.
۲۰. Donation of Constantine؛ عنوان سندى مجعول است احتمالاً از قرن هشتم میلادى در باب اعطاى اختیارات دنیوى وسیع در ایتالیا به پاپ توسط امپراتور کنستانتین اول. ظاهراً هدف از جعل این سند نشاندادن قدمت دعاوى ارضى پاپها در ایتالیا و قوت بخشیدن به آن دعاوى بود. جعلى بودن آن را لورنتسو والا در سال ۱۴۴۰ به اثبات رساند.م.
۲۱. States of The Church؛ سرزمینهایى بود که مستقیماً تحت حکومت پاپ قرار داشت و پایتختش شهر رم بود. منشأ ایالات کلیسا اراضىاى در ایتالیا، سیسیل و ساردنى بود که در قرن چهارم میلادى به عنوان «موقوفه پطرس حوارى» به پاپها اعطا شد. این سرزمینها همواره مورد اختلاف و کشمکش بود تا اینکه سرانجام شوراى لاتران (۱۹۲۹) به اختلافات پایان بخشید و شهر واتیکان را تحت حکومت پاپ قرار داد. ـ م.
۲۲. Desiderius Erasmus (1536- 1469؟)؛ کشیش کاتولیک و محقق اومانیست هلندى که ابتدا از نهضت اصلاح دینى حمایت کرد، ولى بعداً با آن به مخالفت پرداخت و کوشید در درون کلیساى کاتولیک رومى اصلاحاتى ایجاد کند. ـ م.
۲۳. John Colet (1519- 1467؟)؛ الهیدان و اومانیست انگلیسى که پس از بازگشت از ایتالیا در سال ۱۴۹۶ در آکسفورد به تدریس رسالههاى پولُس پرداخت. درسهاى او واکنشی بود در برابر تفاسیر الهیدانهای مدرسى. ـ م.
۲۴. Thomas More (1535- 1478)؛ سیاستمدار و نویسنده اومانیست انگلیسى که به سبب مخالفت با ریاست هنرى هشتم بر کلیساى انگلستان به خیانت متهم و اعدام شد. ـ م.
۲۵.New Testament ؛ بخشى از کتاب مقدس که به مسیحیان اختصاص دارد و از انجیلهاى چهارگانه (مَتّى، مَرقُس، لوقا و یوحَنّا)، کتاب اعمال رسولان، ۲۱ رساله یا نامه و کتاب مکاشفه یوحنا تشکیل شده است. این ۲۷ کتاب و رساله در زمان و مکان واحد نوشته نشدهاند و مصنف واحدى نیز ندارند. ـ م.
۲۶. Leo X (1521- 1475)؛ او از سال ۱۵۱۳ تا هنگام مرگ، مقام پاپى را به عهده داشت. این دوران مصادف بود با آغاز نهضت اصلاح دینى در سال ۱۵۱۷. ـ م.
۲۷. Utopia؛ از واژه یونانى «ou» به معناى «not» و واژه «topos» به معناى «place» گرفته شده و در لغت به معناى «لامکان» است. این واژه را سرتوماس مور وضع کرد و بر کتابى نهاد که در توصیف جامعهاى آرمانى نوشته بود (۱۵۱۶). امروزه این واژه رواج عام یافته است و فیلسوفان، متفکران اجتماعى و داستاننویسان آن را براى اشاره به هرگونه جامعه آرمانى و خیالى به کار مىبرند. ـ م.
۲۸. the Vulgate؛ قدیمىترین متن موجود از تمام کتاب مقدس است که در اواخر قرن چهارم میلادى به فرمان پاپ داماسوس اول توسط قدیس هیرونوموس تهیه شد. در سال ۱۵۴۶ شوراى ترنت آن را متن رسمى کلیساى کاتولیک رومى قرار داد و در سال ۱۵۹۲ پاپ کلمنس هشتم متن رسمى را بدون تحریفات و نسخهبدلها به چاپ رساند. همه چاپهاى بعدى وولگات از روى این چاپ صورت گرفته است. (برگرفته به اختصار از دایرهالمعارف فارسى).ـ م.
۲۹. the Psalms؛ یکى از کتابهاى عهد عتیق که شامل ۱۵۰ مزمور (سرود) است. ـ م.
۳۰. Guillaume Farel (1565- 1489)؛ مصلح دینى فرانسوى که نقش عمدهاى در بسط اصلاح دینى در سوئیس داشت. او در سال ۱۵۳۶ کالوَن را متقاعد کرد در ژنو بماند و به اصلاح دینى در آن شهر کمک کند. آن دو، حکومتى دینى در آن شهر تشکیل دادند؛ ولى مردم که به تنگ آمده بودند آنان را در سال ۱۵۳۸ از شهر بیرون کردند. ـ م.
۳۱. John Calvin (1564- 1509)؛ مصلح دینى فرانسوى و پیشواى مذهب کالوَنى. او در سال ۱۵۳۶ به درخواست فارل در شهر ژنو اقامت کرد و در آن شهر حکومتى دینى تشکیل داد که به قیام مردم و تبعید او و فارل منجر شد. وی در سال ۱۵۴۱، به ژنو بازگشت و تا آخر عمر در آنجا به نشر عقاید خویش پرداخت. کالوَن بر حاکمیت مطلق اراده الهى تأکید مىکرد و معتقد بود که رستگارى یا عدم رستگارى هر فرد از پیش مقدر شده است و به هیچ وجه نمىتوان آن را تغییر داد. ـ م.
۳۲. Maximilian (1519- 1459)؛ امپراتور امپراتورى مقدس روم (۱۵۱۹- ۱۴۹۳) و شاه آلمان (۱۵۱۹- ۱۴۸۶). ـ م.
۳۳. the Reformation؛ انقلاب دینى برضد انحرافات کلیساى کاتولیک که در سال ۱۵۱۷ با اعتراض لوتر به آمرزشفروشى آغاز شد و کمکم در آلمان و خارج آن دامنه پیدا کرد. این انقلاب به پیدایش مذهب پروتستان منجر شد. ـ م.
۳۴. transubstantiation؛ در مذهب کاتولیک رومى عبارت است از این اعتقاد که در آیین عشاى ربانى، نان و شراب با حفظ صورت ظاهرى خود، به جسم و خون عیسى تبدیل مىشوند. ـ م.
۳۵. Zwingli (1484- 1531)؛ مصلح دینى و اومانیست سوئیسى که با اجراى آیینهاى مذهبى، به کار بردن شمایل در کلیسا، منع ازدواج کشیشها، دستگاه پاپى و رهبانیت مخالف بود و سخت طرفدار این نظریه بود که هر کس مسئول ایمان خویش است. ـ م.
۳۶. original sin؛ در الهیات مسیحى، گناه آدم ابوالبشر است. ـ م.
۳۷. Augustine (430 – 354)؛ فیلسوف بزرگ مسیحى و از آباى برجسته کلیسا. ـ م.
۳۸. Copernicus Nicolaus (1543- 1473)؛ ستارهشناس لهستانى . ـ م.
۳۹. Johannes Kepler (1630- 1571)؛ ستارهشناس آلمانى. ـ م.
۴۰. Galileo Galilei (1642- 1564)؛ ستارهشناس ایتالیایى. ـ م.
۴۱. Sir Isaac Newton (1727- 1642)؛ فیزیکدان انگلیسى. ـ م.
۴۲. Francis Bacon (1626- 1561)؛ فیلسوف و دولتمرد انگلیسى .ـ م.
۴۳. Lynn Hough (1971- 1877)؛ کشیش آمریکایى که از سال ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۰ رئیس دانشگاه نورث وسترن و از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۷ رئیس دانشگاه درو بود.ـ م .
۴۴. Rousseau (1778- 1712)؛ فیلسوف و نویسنده فرانسوى . ـ م.
۴۵. Maritain (1973- 1882)؛ فیلسوف فرانسوى و از پیروان مکتب تومیسم جدید. ـ م.
۴۶. Auguste Comte (1857- 1798)؛ فیلسوف و جامعهشناس فرانسوى و بنیانگذار پوزیتیویسم. ـ م.
۴۷. Saint-Simon (1825- 1760)؛ فیلسوف و نظریهپرداز اجتماعى فرانسوى. ـ م.
۴۸. John Stuart Mill (1873- 1804)؛ فیلسوف انگلیسى و از پیروان مکتب سودگرایى.ـ م.
۴۹. Ludwig Feuerbach (1872- 1804)؛ فیلسوف آلمانى که ابتدا پیرو هگل و ایدئالیست بود، اما به تدریج از او دور شد و به مادهگرایى روى آورد و در واقع حلقه رابطی میان ایدئالیسم مطلق هگل و مادهگرایى مارکس و دیگر هگلى هاى جوان شد. ـ م.
۵۰. Marx (1883- 1818)؛ فیلسوف، اقتصاددان و جامعهشناس آلمانى . ـ م.
۵۱. Engels (1895- 1820)؛ فیلسوف اجتماعى و اقتصاددان آلمانى که همکار و حامى مالى مارکس بود. ـ م.
۵۲. Sigmund Freud (1939- 1856)؛ روانکـاو اتـریشى و بـنیانگـذار روانکاوى. ـ م.
۵۳. Pravda؛ روزنامهاى به زبان روسى که از سال ۱۹۱۸ تا ۱۹۹۱ ارگان رسمى حزب کمونیست شوروى بود. ـ م.
۵۴. Nietzsche (1900- 1844)؛ فیلسوف آلمانى. ـ م.
۵۵. Dostoevski (1881- 1821)؛ داستاننویس روسى. ـ م.
۵۶. John Dewey (1952- 1859)؛ فیلسوف آمریکایى که سهم زیادى در نهضت اصلاح نظام تعلیم و تربیت در ایالات متحده داشته است. فلسفه او (ابزارانگارى)، ارتباط نزدیکى با مکتب سودگرایى و پراگماتیسم دارد. ـ م.
۵۷. instrumentalism؛ نظریهاى فلسفى است که براساس آن، نظریات، به ویژه نظریات علمى، به بیان دقیق، درست یا نادرست نیستند بلکه صرفاً ابزارى براى عمل، یعنى پیشبینى پدیدارهاى قابل مشاهده، هستند. ـ م.
۵۸. Pragmatism؛ نظریهاى فلسفى است که براساس آن درستى هر قضیه را باید از روى تطابق آن با نتایج تجربى و یا فواید عملى که از آن به دست مىآید، تشخیص داد. ـ م.
۵۹. Roy W. Sellars (1973- 1880)؛ فیلسوف آمریکایى که در سال ۱۹۰۸ از دانشگاه میشیگان دکترا گرفت و از سال ۱۹۰۳ تا هنگام بازنشستگى در سال ۱۹۵۶ در این دانشگاه به تدریس فلسفه پرداخت. او از لحاظ فلسفى پیرو مکتب واقعگرایى انتقادى بود و در مسایل دینى به سبب پیروى از طبیعتگرایى مادهگرایانه، وجود خدا و بقاى نفس را رد کرد. سلارز یک اومانیست طبیعتگرا بود. او نخستین بیانیه اومانیستى (۱۹۳۳) را نوشت و از امضاکنندگان دومین بیانه اومانیستى (۱۹۷۳) است. از آثار وى مىتوان به واقعگرایى انتقادى (۱۹۱۶) و گام بعدى در دین (۱۹۱۸) اشاره کرد. ـ م.
۶۰. Max Carl Otto (1968- 1876)؛ فیـلسوف آمریکایى که در دانشگاه ویسکانسین تحصیل کرد و سپس در آنجا به تدریس پرداخت. از آثار او مىتوان به آیا خدایى وجود دارد؟ (۱۹۳۲) اشاره کرد. ـ م .
۶۱. A. E. Haydon (1975- 1880)؛ اومانیست کانادایىالاصل آمریکایى که پس از گرفتن درجه دکترا از دانشگاه شیکاگو به مدت ۲۶ سال (۱۹۴۵- ۱۹۱۹) استاد و رئیس گروه دین تطبیقى در مدرسه الهیات این دانشگاه بود. او از امضاکنندگان اولین و دومین بیانیه اومانیستى است. از آثار وى مىتوان به جستوجوى انسان براى زندگى خوب (۱۹۳۷) و زندگىنامه خدایان (۱۹۴۱) اشاره کرد. ـ م .
۶۲. Charles Potter(1962- 1885)؛ کشیش اومانیست آمریکایى که انجمن اومانیستى نیویورک را بنیان نهاد و ریاست آن را به عهده داشت. وى از امضاکنندگان نخستین بیانیه اومانیستى (۱۹۳۳) است. از آثار او مىتوان به اومانیسم: یک دین جدید (۱۹۳۰) اشاره کرد.ـ م.
۶۳Joseph Wood Krutch . (1970ـ۱۸۹۳)؛ نویسنده و منتقد اجتماعى و ادبى آمریکایى. م.
۶۴Walter Lippmann . (1974ـ۱۸۸۹)؛ نویسنده و روزنامهنگار آمریکایى. ـ م.
۶۵Erich Fromm . (1980ـ۱۹۰۰)؛ روانکاو و فیلسوف اجتماعى آلمانى که از سال ۱۹۶۲ استاد روانپزشکى دانشگاه نیویورک بود. او بر تأثیر اقتصاد و عوامل اجتماعى در رفتار انسان تأکید مىکرد. ـ م.
۶۶. theism؛ از واژه یونانى theos به معناى «خدا» گرفته شده و به معناى اعتقاد به خدا و وحى است. در این اعتقاد، خدا متعالى و داراى تشخص است و نه تنها جهان را خلق کرده بلکه آن را اداره و در آن مداخله مىکند. ـ م.
۶۷. deism؛ از واژه لاتینى deus به معناى «خدا» گرفته شده و به معناى اعتقاد به خدا همراه با جایگزینى عقل به جاى وحى است. در این اعتقاد، خدا جهان را خلق کرده است، اما هیچ دخالتى در آن ندارد. ـ م.
۶۸. Corliss Lamont(1995- 1902)؛ فیلسوف، نویسنده و شاعر اومانیست آمریکایى که در سال ۱۹۳۲ از دانشگاه کلمبیا دکترا گرفت و در طول حیات علمى خود، در دانشگاههاى کلمبیا، هاروارد و کورنل به تدریس فلسفه پرداخت. از میان شانزده کتاب او مىتوان به فلسفه اومانیسم و توهّم جاودانگى اشاره کرد. ـ م.
۶۹. Julian Huxley (1975- 1887)؛ زیستشناس انگلیسى و نوه توماس هنرى هاکسلى. از کتابهاى او غیر از کتابى که در متن ذکر شده است مىتوان به کتاب به سوى یک اومانیسم جدید (۱۹۵۷) اشاره کرد. ـ م.
۷۰. Charles Frankel(1979- 1917)؛ فیلسوف، نویسنده و دولتمرد آمریکایى که در سال ۱۹۴۲ از دانشگاه کلمبیا دکترا گرفت و از سال ۱۹۳۹ تا ۱۹۷۰ در این دانشگاه به تدریس فلسفه پرداخت. او معاون وزیر امورخارجه در امور آموزشى و فرهنگى (۱۹۶۷- ۱۹۶۵) و اولین رئیس مرکز ملّى علوم انسانى (۱۹۷۹- ۱۹۷۷) بود. ـ م.
۷۱. Albert Camus (1960- 1913)؛ روزنامهنگار، نمایشنامهنویس و رماننویس فرانسوى که در سال ۱۹۵۷ جایزه نوبل را در ادبیات دریافت کرد. ـ م.
۷۲. James Baldwin (1987- 1924)؛ نویسنده سیـاهپوست و اومـانیست آمریکایى که در سال ۱۹۴۸ به فرانسه رفت و پس از آن به طور متناوب در فرانسه و آمریکا زندگى کرد. او مدافع حقوق مدنى بود و در آثارش توجه خاصی به ستم نژادى در آمریکا نشان داد. ـ م.
۷۳. Samuel Beckett (1989- 1906)؛ نویسنده ایرلندى که از سال ۱۹۳۲ بیشتر عمر خود را در فرانسه گذراند و در سال ۱۹۶۹ جایزه نوبل را در ادبیات دریافت کرد.ـ م.
کتابنامه
»A Humanist Manifesto«, The New Humanist, May-June 1933.
Brinton, Crane. 1950. Ideas and Men. Englewood Cliffs, N.J.: Prentice-Hall.
Dakin, Arthur Huzard. 1939. Man the Measure. Princeton: Princeton University Press.
Dewey, John. 1934. A Common Faith. New Haven, Conn.: Yale University Press.
Fromm, Erich. 1947. Man for Himself. New York: Holt, Rinehart and Winstor.
Hough, Lynn H. 1941. The Christian Criticism of Life. Nashville: Abingdon-Cokesbury Press.
Lamont, Corliss. 1949. The Philosophy of Humanism. New York: Frederick Ungar Publishing co.
Levi, Albert William. 1969. Humanism and Politics. Bloomington, Ind.: India University Press.
Maritain, Jacques. 1968. Integral Humanism. New York: Charles Scribner’s Sons.
Marx, Karl. 1934. Preparatory Notes to La Sainte Famille: Morceaux Choisis. Paris: Gallimard.
Pravda, May 17, 1934.
* این مقاله ترجمه فصل دوم کتاب زیر است:
Johnson. Robert Lee. 1973. Humanism and Beyond. Philadelphia: Pilgrim Press. pp. 21-40
** استادیار فلسفه در دانشگاه علامه طباطبایی.
۱. On the Gods
[۲]. the common herd
۲. individualist
۱. nominal (اسمى، صورى، غیرواقعى). ــ م.
[۵]. In Praise of Folly
[۶]. Adages
۱. materialist
۱. از این منبع با کسب اجازه استفاده شده است.
۱. orthodox
۲. از این منبع با کسب اجازه استفاده شده است.
۱. positive
[۱۲]. Great Being
[۱۳]. Spirit
[۱۴]. Mind
۱. individual man
[۱۶]. collective man
[۱۷]. The Possessed
۱. deindividualized
۲. humanitarian
۱. از این منبع با کسب اجازه استفاده شده است.
[۲۱]. Normative humanism
[۲۲]. a frame of reference
[۲۳]. The New Humanist
[۲۴]. A Humanist Manifesto
۱. self-existing
۱. از این منبع با کسب اجازه استفاده شده است.
[۲۷]. Philosophy of Humanism
[۲۸]. this-earthly
[۲۹]. Religion Without Revelation
[۳۰]. The Case for Modern Man
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.