سایت کلاسوفی

فرهنگی، فلسفی، هنری

هگل که بود و چه گفت؟

  مدیریت کلاسوفی   آبان 1, 1401  93 دقیقه زمان مطالعه
در این نوشتار خلاصه‌ای از دیدگاه‌های هگل بیان می‌شود.

.

نویسنده: محمد سادات منصوری

برداشتی از کتاب «فلاسفه بزرگ» نوشته براین مگی و ترجمه آقای عزت‌الله فولادوند.

منبع: تبیان


پیتر سینگر:استاد فلسفه در دانشگاه موناش در شهر ملبورن در استرالیا و صاحب آثاری بسیار ارزنده در معرفی هگل و مارکس.[۱]


کمتر فیلسوفی مانند هگل این چنین جهان را بوضوح دگرگون کرده‌است: هم شخصا با تأثیری که در ناسیونالیسم آلمان گذاشته است و هم به نحو غیر مستقیم از طریق آثار مشهور‌ترین مریدش در فلسفه، یعنی کارل مارکس (که خیلی از حکومتهای عصر ما، نام او را در وصف خود بکار می‌برند).

بنابراین، اگر بخواهیم بعضی از نتایج علمی اندیشه‌های هگل را ببینیم، کافی است فقط به اطرافمان نگاه کنیم.

هگل درخود فلسفه هم به همین ترتیب تأثیر عظیم داشته است، چنانکه می‌گویند تاریخ فلسفه از زمان هگل تاکنون، ممکن است سلسله واکنشهای گوناگونی در برابر آثار او تلقی شود.

گئورگ ویلهلم فریدریش هگل در ۱۷۷۰ در شهر اشتوتگارت به دنیا آمد و بیشتر عمر را به تدریس گذرانید تا سر انجام اول در هایدلبرگ و بعد در برلین استاد فلسفه شد. هگل در فلسفه دیر به بار نشست اما وقتی در سال۱۸۳۱ در گذشت، در سرتاسر آلمان شخصیت چیره‌گر فلسفی بود.

نامهای بعضی از پر نفوذترین آثارش به این شرح است: پدیدار شناسی ذهن[۳]، علم منطق[۴]، فلسفه حق[۵]، فلسفه‌تاریخ[۶].

چند تن از پیروان هگل خودشان هم مشهور شدند، اما شهرت هیچ‌کدام به پای کارل مارکس نمی‌رسد. مارکس در ۱۸۱۸ در شهر تریر[۷] در آلمان به دنیا آمد و در جوانی هنگامی که فلسفه می‌خواند, سخت پیرو هگل شد, اما تا پیش از این که در حدود بیست و پنج سالگی فلسفه را از آلمان وسیاست را از فرانسه و اقتصاد را از انگلستان بگیرد و با هم مخلوط کند و آن آمیزه غنی و بدیعی را که به مارکسیسم معروف است بوجود بیاورد، هنوز سوسیالیست نبود.

در ۱۸۴۸ به اتفاق کارخانه‌دار ثروتمند و جوانی به نام فریدریش انگلس[۸]بیانیه کمونیست[۹]را نوشت. شاید در تاریخ عقاید و اندیشه‌ها هیچ همکاری دیگری از حیث اهمیت به پای اشتراک مساعی مارکس و انگلس در سالهای بعد نرسد. برای این که مارکس قادر به ادامه نوشتن باشد، انگلس در بیشتر عمر او هزینه معاشش را تأمین می‌کرد. مارکس بخش اعظم زندگی را به علت فعالیتهای سیاسی، به ناچار دور از وطن گذرانید. در سی و یک سالگی به لندن رفت و تا هنگام مرگ در ۱۸۸۳ در آنجا به سر برد. قبرش در گورستان «های گیت»[۱۰] است. سالهای دراز، کارها و مطالعاتش را در قرائت خانه موزه بریتانیا صورت می‌داد و در همین محل بود که شاهکارش، کتاب سرمایه[۱۱]، را نوشت که در ۱۸۶۷ منتشر شد. مارکسیسم دقیقا به معنای پذیرفته شده‌ کلمه، فلسفه نیست ولی واضح است که عنصر فلسفی عمده‌ای در آن وجود دارد و آن عنصر همیشه هگلی بوده است.


در این بحث قصد این است که بخش اعظم وقت را صرف هگل بکنیم و بعد نشان بدهیم که چگونه بعضی از مهمترین اندیشه‌هایی که در آن قسمت، موضوع گفت و گوی ما بوده، در مارکسیسم گنجانده شده است. بحث:اکثرا نظر بر این است که خواندن و فهم آثار هگل دشوارتر از هر فیلسوف بزرگ دیگر است. ظاهرا بهترین نقطه برای شروع بحث, فلسفه تاریخ است. چون بیان هگل در باب تاریخ مشخص و ملموس است. یکی از گرفتاریها درباره هگل این است که اندیشه‌هایش کلی و انتزاعی است.

ولی فلسفه تاریخ به دلیل این که با رویداد‌های مشخص تاریخی سر وکار دارد، مدخل آسانی برای ورود به بخشهای انتزاعی‌تر فلسفه او بدست می‌دهد. خود این امر، سرآغاز راه جدیدی در فلسفه غرب است، چون هیچ‌یک از فلاسفه بزرگ پیش از هگل، تاریخ یا فلسفه تاریخ را دارای اهمیت خاصی تلقی نمی‌کرده‌ است. شاید بشود هیوم را به دلیل نوشتن تاریخ انگلستان تا حدی از این قاعده مستثنا کرد. ولی او هم هرگز به معنایی که ما امروز از این اصطلاح اراده می‌کنیم فلسفه تاریخ ننوشته است. همین‌طور لایب نیتس که تاریخ یک خاندان را نوشته ولی هرگز صاحب فلسفه تاریخ نبوده است. مثلا مقایسه کنید با کانت؛ بر پایه نظری که او راجع به طبیعت بشر دارد، انسان باید تا ابد منقسم به دو پاره عقل و خواهشهای نفسانی محض باقی بماند. این شبیه تصویر قدیمی انسان به عنوان موجودی در حد وسط بین بوزینه و فرشته است. به نظر کانت، یکی از واقعیتها درباره طبیعت بشر این است که او همیشه گرفتار کشاکش میان این دو سرشت خودش باقی خواهد ماند. هگل قبول ندارد که این امر ثابت و تغییر ناپذیر است و به طبیعت بشر در دور نمای تاریخ نگاه می‌کند. می‌گوید در یونان باستان هماهنگی بیشتری بر سرشت انسان حکمفرما بود. مردم تعارضی بین خواهش‌ها و عقلشان نمی‌دیدند.

بنابراین، شکافی که کانت می‌دیده حتما به طور تاریخی بوجود آمده و به گفته هگل، همراه با پدید آمدن وجدان فردی در بخش پروتستان مذهب اروپا ظاهر شده و رشد کرده‌است و چون به طور تاریخی وقوع پیدا کرده، لزوما خصوصیت دائمی و ثابتی نیست و ممکن است دوباره در دوره دیگری بر آن فایق آمد و هماهنگی را باز گردانید. هگل نه تنها به این موضوع، بلکه به همه مفاهیم مهم از دیدگاه تاریخی نگاه می‌کرد، معتقد بود تصوراتی که داریم با شیوه زندگی ما و در نتیجه، با جامعه عجین شده‌است و هر وقت جامعه تغییر کند، مفاهیم و تصورات هم تغییر خواهد کرد. او این طور می‌دید که تاریخ مطابق یک سیر تکاملی روی می‌دهد و همیشه جلو می‌رود؛ فرایندی همیشگی است و هیچ گاه ساکن نیست. اسمی که او به نحوه جلو رفتن تاریخ گذاشته بود «فرایند دیالکتیکی»[۱۲] بود که گاهی صرفا «دیالکتیک»[۱۳] هم گفته می‌شود.

هگل جامعه یونان را جامعه‌ای تلقی می‌کرد که در آن بین عقل و خواهش نفسانی هماهنگی برقرار بود. اما این هماهنگی، هماهنگی ساده‌ای بود. ساده بود چون در یونان باستان هنوز مفهوم جدید وجدان فردی رشد و تکامل پیدا نکرده بود. بین فرد و جامعه هماهنگی وجود داشت به دلیل اینکه فرد هنوز خودش را جدا از دولت‌شهر یا کشورش حساب نمی‌کرد و معتقد نبود که می‌تواند رأسا و مستقلا درباره حق و ناحق داوری کند. بعد سقراط وارد این وضع ساده و هماهنگ شد. سقراط به عقیده هگل، یکی از شخصیتهای جهان‌تاریخی[۱۴] بود، زیرا فکر چون و چرا کردن در همه چیز را با خودش آورد. سقراط کارش این بود که هر جا می‌رفت از مردم می‌پرسید «عدالت چیست؟» ، «فضیلت چیست؟» وقتی مردم در صدد پاسخ گفتن بر می‌آمدند، متوجه می‌شدند که مبانی و اصول قراردادی یا عرفی‌ای را مسلم گرفته‌اند و بی چون و چرا پذیرفته‌اند که سقراط بدون کوچکترین زحمتی ثابت می‌کند که هیچ‌یک‌شان قابل دفاع نیست.

بنابراین، هماهنگی ساده جامعه یونان از هم پاشید. ضمنا بگویم که به نظر هگل آتنیها حق داشتند سقراط را محکوم به مرگ کنند چون حقیقت این است که سقراط مشغول فاسد کردن و سست کردن اساس جامعه یونان بود. ولی به هر حال این هم جزیی از ذات فرآیند تاریخ بود که نهایتا به ظهور وجدان فردی منجر شد و در واقع دومین عنصر ضروری تکاملی تاریخی و نقطه مقابل اصل حاکم بر جامعه یونان بود. بنابراین، از آنچه هگل اسمش را «تز» [یا بر نهاده یا وضع][۱۵]گذاشته (یعنی هماهنگی ساده) رسیدیم به «آنتی تز» [یا برابر نهاده یا وضع مقابل][۱۶](یعنی وجدان فردی) که در اروپای پروتستان به اوج رسید. اما معلوم شد این هم ثبات و دوامی ندارد، چون به ویرانگریهای انقلاب کبیر فرانسه و حکومت وحشت و ارعاب متعاقب آن منتهی شد و بنابراین، می‌بایست جای خودش را به یک «سنتر» [یا با هم نهاده یا وضع مجامع][۱۷]بدهد، یعنی مرحله سومی که هماهنگی را با وجدان فردی، جمع و تألیف کند. غالبا در این فرآیند, سنتز باز خودش تز جدیدی می‌شود که آنتی تز دیگری از آن بوجود می‌آید و همین طور این جریان ادامه پیدا می‌کند.

ولی سؤال این است که اصولاً چرا این فرایند به جریان می‌افتد؟ چرا چیزی به نام دگرگونی تاریخی وجود دارد؟ چون کاملا می‌شود جوامعی را تصور کرد مانند جامعه مصر قدیم، که تقریبا ایستا یا ساکن باشند. چرا نمی‌شود وضع هماهنگی (مثل وضع یونان باستان به تصور هگل) به مدت نامحدود همان طور ادامه پیدا کند؟ چرا باید ضرورتا همراه گل خاری باشد که باعث دگرگونی شود؟در مورد یونان باستان، دلیلش این بود که هماهنگی موجود، هماهنگی ساده (یا شاید به تعبیر بهتر، هماهنگی «خامی») بود که بعد از رشد و نمو اصل عقل امکان نداشت دوام بیاورد. هگل نشو و ارتقای اصل عقلی را در اندیشه یونانی ریشه‌یابی می‌کند و نشان می‌دهد که تکامل آن امری حتمی و ضروری بوده است . هیچ موجود عاقلی نمی‌توانست به پذیرش بی چون وچرای هنجارهای اجتماعی قناعت کند. این که به چه جهت این چون و چرا در آن نقطه خاص بوجود آمد، یکی از امور جزیی در سیر تاریخی است. مسلم این که به هر حال در یکی از مراحل، آن هماهنگی ساده می‌بایست مورد تردید و چون و چرای ما به عنوان موجودات عاقل قرار بگیرد، و همین که چون و چرا شروع شود، وجدان فردی سربلند می‌کند و هماهنگی خامی را که اساس جامعه بوده است، به هم می‌ریزد.تصور «دگرگونی دیالکتیکی» از زمان هگل آن چنان تأثیر گسترده‌ای داشته و هنوز هم به قدری در میان مارکسیستها شایع است که درک روشن آن برای ما بسیار اهمیت دارد. فکر اصلی این است که ما انسانها به این دلیل درگیر فرایند دگرگونی دائمی هستیم که هر وضع مرکب و متکثری به ناچار حاوی عناصر متعارض است و این عناصر بنابه طبیعتی که دارند ثبات را زایل می‌کنند. بنابراین، آن وضع اول هرگزنمی‌تواند به مدت نامحدود ادامه پیدا کند؛ باید زیر فشار این تعارضهای داخلی از هم بپاشد و وضع تازه‌ای بوجود بیاورد که تعارضات اولیه در آن رفع شوند یا لا اقل تخفیف پیدا کنند. ولی البته این وضع جدید هم باز حاوی تعرضات دیگری است و همین طور قضیه به طور نامحدود ادامه دارد. تاریخ عبارت از همین فرایند مداوم نامحدود است. مفهوم دیالکتیک، کلیدی است که برای پی‌بردن به راز فرایند تاریخ به ما داده می‌شود و روشن می‌کند که چرا همه چیز همواره در دگرگونی است و به ما نشان می‌دهد که این دگرگونی همیشه بدون استثنا چه شکلی به خود می‌گیرد: در پی تز، آنتی تز می‌آید و در تعقیب آن سنتز؛ سنتز به نوبه خود تز جدیدی می‌شود و آنتی تز خودش را به دنبال می‌آورد و همینطور قضیه ادامه دارد.

تا اینجا، هگل در مقام توضیح, آزاد بود که بگوید گرچه دگرگونی حتماً روی می‌دهد، اما جهتی که پیش می‌گیرد معین نیست چون برآیند پیش‌بینی ناپذیر عوامل اتفاقی متعارض بی‌شمار است. ولی او چنین چیزی نمی‌گوید. برعکس، معتقد است که همه چیز به سوی نقطه خاصی پیش می‌رود و هدف و مقصدی دارد.هدف، به نظر هگل، تکامل یا نشو و ارتقای بیشتر ذهن در جهت آزادی است. ما همیشه به سوی مرحله تحقق آزادی بشر حرکت می‌کنیم، و این چیزی نیست جز فرایند افزایش آگاهی به وجود آزادی و شناخت بیشتر خودمان.اکنون ما طوری صحبت می‌کنیم مثل این که تاریخ به معنای حقیقی حاوی مفاهیمی از قبیل آزادی و شناخت است و دگرگونی تاریخی چیزی جز استحاله این مفاهیم نیست.

این ما را به یاد این طعنه برتراند راسل می‌اندازد که می‌گوید، به عقیده هگل، تاریخ یعنی «اندیشه ژله شده». اما باید گفت که تاریخ نمودار تکامل این مفاهیم است. تاریخ برهه وقایع تصادفی نیست. حکایتی از زبان یک ابله نیست. حرکت پیشرو و هدف‌دار اصول آزادی و شناخت است.حال باید دید که این فرآیند دگرگونی بر چه چیز عارض می‌شود؟ معمولا در هر مورد وقتی از دگرگونی صحبت می‌کنیم، مسلم می‌دانیم که چیزی هست که تغییر می‌کند. در این مورد این چیز چیست؟ هگل یقینا نمی‌تواند باور داشته باشد که گل و خمیره ملموس و واقعی تاریخ را مفاهیم مجرد تشکیل می‌دهند. مفهوم جوهر نیست؛ حتی جوهر مجرد یا مفارق هم نیست. پس راجع به چه حرف می‌زنیم؟ افراد انسان؟ جوامع؟ چه کسی یا چه چیزی دستخوش دگرگونی می‌شود؟ جواب مختصر و مفید این است که هگل درباره چیزی قلمفرسایی می‌کند که اسمش را Geist[«گایست»] می‌گذارد، نه راجع به افراد یا جوامع. ترجمه کردن واژه آلمانی Geistمشکل است.

شاید آسانترین راه این بود که می‌گفتیم هگل درباره «ذهن» یا «دماغ»[mind] چیز می‌نویسد. ذهن یا دماغ ترجمه عادی کلمه است. مثلا در آلمانی اصطلاح «Geisteskrankheit» به معنای «بیماری دماغی» [یا «بیماری روانی»] است. بنابراین ممکن بود بگوییم که به نظر هگل تاریخ عارض بر «ذهن» یا «دماغ» می‌شود, یعنی ذهن من یا شما یا ذهن فرد فرد همه ما. ولی Geist معنای دیگری هم دارد که فراتر از این می‌رود و آن مفهوم «روح» [sprit] است. فی‌المثل راجع به Zeitgeistحرف می‌زنیم, یعنی روح زمانه؛‌ یا واژه Geist را در آلمانی به کار می‌بریم وقتی می‌خواهیم از «اب» و «ابن» و «روح‌القدس» صحبت کنیم. پس Geist رنگ روحانی و دینی هم دارد و تلویحاً می‌رساند که بالاتر و فراتر از ذهن فردی من, حقیقت دیگری هم هست. می‌توانیم بگوییم که تغییر بر «ذهن» عارض می‌شود, منتها «ذهن» به معنای مطلق نه به معنای ذهنهای فردی انسانها.هگل می‌خواهد بگوید که کل واقعیت, واحد و یکتا و چیزی ذهنی یا روحی است و بنابراین همه فرایندهایی که تابحال موضوع بحث ما بوده‌اند,‌ در آن چیز ذهنی یا روحی واقع می‌شوند. نظر هگل نهایتاً این است که واقعیت همان Geist است: چیزی است در نهایت امر, دماغی یا فکری. فرآیندهای مورد بحث بر Geist عارض می‌شوند, بر «ذهن» یا «دماغ» به معنای مطلق به نحوی که در تاریخ متکامل می‌شود.ممکن استبه نظر بعضی این بحث مضحک و عجیب جلوه کند. بنابراین، تصور می‌کنم اشاره به این نکته بی مناسبت نباشد که همه ما وقتی صحبت از معتقدات دینی به میان می‌آید، با افکاری بسیار شبیه آنچه مطرح شد مأنوسیم، هرچند خودمان شخصا متدین نباشیم. خیلی از اشخاص متدین، از جمله بسیاری از مسیحی ها، معتقدند که واقعیت نهایتاً امری روحانی است و هر واقعیتی نهایتا معنای روحانی دارد. فکر می‌کنم گفته‌های هگل هم گرچه ممکن است به معنای معمول دینی نباشد، با این موضوع رابطه نزدیک دارد. منتها با این تفاوت که مسیحی راست‌آیین معتقد به روحانیت خدا و مفارقت او از دنیای مادی است. درست است که مطابق معتقدات مسیحی دنیا واجد نوعی معنای روحانی است ولی ذاتا روحانی نیست. بنابراین، مسیحیها خدا را در مقابل دنیا می‌گذارند. ممکن است سخنان هگل را حمل بر عکس این قضیه کنیم و او را وحدت وجودی[۱۸]بدانیم و بگوییم که به عقیده او، خدا همان جهان است و هر چیزی روحانی است چون بخشی از ذات خداوند است. اما این تعبیر هم درست نیست. کسی که بخواهد تعالیم هگل را درست تعبیر کند، باید در حد وسط بین برداشت سنتی مسیحی و برداشت وحدت وجودی جایی به او اختصاص بدهد. به عقیده هگل، Geist یا روح در همه چیز تجلی می‌کند ولی با موجودات یکی نیست.حقیقت این است که از زمان هگل همیشه این مناقشه بین هگل شناسان وجود داشته که آیا فلسفه او نهایتا دینی است یا نه؟ بعضی به شدت معتقدند که بله، هست؛ دیگران می‌گویند این طور نیست. اما به نظر من، فوق العاده ارزش دارد که هگل را طوری تعبیر کنیم که گویی او متدین نبوده است، زیرا در این صورت می‌بینیم که بخش بزرگی از فلسفه او به نحو دینی به خوبی مفید معنا از کار در می‌آید. وقتی هگل از «ذهن» [به معنای مطلق] حرف می‌زند و این واژه را به مفهوم جمعی و دال بر ذهنهای فرد فرد ما به کار می‌برد، به نحوی که گویی همه این ذهنها یک ذهن [به معنای مطلق] است، می‌توانید مدلول این گفته را مابه الاشتراک ذهنهای همه ما، یعنی توانایی مشترکمان برای استدلال و تعقل، بگیرید و به این تعبیر کنید که ذهنهای همه ما بر اساس اصول مشابهی ساخته شده است

. با این حال، باید تصدیق کنم که گرچه می‌شود این تعبیر را تا حد زیادی ادامه داد، صد در صد نمی‌شود از هگل به این نحو سر در آورد. شاید در آن ده درصد بقیه بالاخره ناچار از تصدیق به این نکته بشویم که نظری دینی یا شبه دینی درباره ذهن یا روح در پس سخنان هگل وجود دارد.خوب، تا اینجا درباره دو تصور بنیادی که هگل وارد اندیشه غربی کرده، بحث کرده‌ایم. یکی این تصور که واقعیت سراسر عبارت از فرایندی تاریخی است. تنها کسی از متفکران پیشین که تقریبا چنین نظری به میان آورده بود، هراکلیتوس از حکمای پیش از سقراط بود ولی حتی نزد او هم این فکر به هیچ وجه بُعد اجتماعی نداشت. به نظر من، منصفانه می‌شود گفت که از زمان هگل تا امروز، هر اندیشه اجتماعی (و نه فقط اندیشه اجتماعی) متأثر از این نظر بوده است. تصور عمده دوم، تصور دیالکتیک است که به سبب تأثیری که در مارکسیسم گذاشته در عصر ما حائز اهمیت کلی است. به این دو تا می‌توانیم تصور سومی هم اضافه کنیم که مفهوم «از خود بیگانگی» است و آن هم از ابداعات هگل است. مقصود هگل از «از خود بیگانگی» این است که چیزی که در واقع خود ماست یا جزیی از ماست، خارجی و بیگانه و معاند به نظرمان برسد. بگذارید مثالی بزنیم. هگل تصویری از آنچه اسمش را «جان ناخوش»[۱۹] می‌گذارد, ارایه می‌دهد که شکل بیگانه شده‌ای از دینداری[۲۰] است. «جان ناخوش» به معنای [جان] کسی است که به درگاه خدایی که به نظر او توانای مطلق و دانای مطلق و خیر مطلق است دعا می‌کند و به خودش به چشم موجودی ناتوان و نادان و پست و حقیر نگاه می‌کند.

این شخص خوش نیست چون خودش را خوار و خفیف می‌کند و همه صفات خوب را به ذاتی نسبت می‌دهد که می‌پندارد جدا از خود اوست. هگل می گوید این درست نیست. ما در واقع جزیی از خدا هستیم یا، به تعبیر دیگر صفات خودمان را به او نسبت می‌دهیم. راه فایق آمدن بر این گونه بیگانگی پی بردن به این است که ما و خدا یکی هستیم و صفاتی که به خدا نسبت می‌دهیم صفات خود ماست، نه چیزی جدا و بیگانه از ما. هگل می‌خواسته بگوید که این صفات، صفات مشترک است نه صفاتی صرفا انسانی. ادعای این که این صفات صرفا انسانی است به وسیله یکی از پیروان بعدی او، لودویک فویرباخ[۲۱]، مطرح شد. هگل نمی‌خواسته است چنین چیزی بگوید؛ می‌خواسته بگوید که ما و آنگونه روح‌الهی[۲۲]، همه جزیی از یک واقعیت، یعنی Geist یا ذهن [به معنای مطلق]، هستیم. پس ما روشن کردیم که هگل کل واقعیت را فرآیند دگرگونی تلقی می‌کرده و بر این نظر بوده که این دگرگونی به نحو دیالکتیکی پیش می‌رود. کمی‌ پیشتر، قدم طبیعی بعدی را برداشتیم و پرسیدیم که این فرایند دگرگونی دیالکتیکی به سوی چه پیش می‌رود. اما همین که این حرف را شروع کردیم از موضوع خارج شدیم. اساسا شاید الان در وضع بهتری از آن وقت برای پاسخ گفتن به این سؤال باشیم که آیا دگرگونی تاریخی هدفی دارد؟پاسخ این است که نقطه پایانی فرایند دیالکتیکی این است که «ذهن» [به معنای مطلق] به خودش به عنوان واقعیت نهایی معرفت پیدا می‌کند و به این ترتیب می‌بیند که هر چیزی که بیگانه و معاند با خودش انگاشته می‌شده، در واقع بخشی از خودش بوده است. هگل اسم این را «معرفت مطلق»[۲۳] می‌گذارد که ضمنا حالت آزادی مطلق هم هست. چون حالا دیگر «ذهن» [به معنای مطلق] به جای این که مهارش به دست نیروهای خارجی باشد، قادر است خودش جهان را به شیوه عقلانی نظم و سامان بدهد. این کار شدنی نیست مگر وقتی که «ذهن» [به معنای مطلق] متوجه شود که جهان در واقع خود اوست.

در آن زمان، تنها کاری که «ذهن» [به معنای مطلق] برای سامان دادن جهان به نحو عقلی باید بکند، اجرای اصول عقلانی خودش در دنیاست.یکی از خصوصیات بسیار جالب توجه این فرآیند ناشی از آن است که نقطه اوج هنگامی فرامی‌رسد که برای نخستین بار «ذهن» [به معنای مطلق] بفهمد که تنها واقعیت قصوا خود اوست. حالا از خودتان بپرسید که چه وقت این امر به وقوع می‌پیوندد؟ پاسخ جز این نمی‌تواند باشد که وقتی که ذهن خود هگل در جریان تفکرات فلسفی بالاخره به این فکر برسد که «ذهن» [به معنای مطلق] عبارت از هر چیزی است که واقعیت داشته باشد.

پس مسأله فقط این نیست که هگل هدف را تشریح می‌کند، یعنی حالت معرفت مطلق و آزادی مطلقی که سرتاسر تاریخ قبلی بشر به طور نا خودآگاه برای رسیدن به آن در تقلا بوده است. نقطه اوج کل آن فرایند در واقع خود فلسفه هگل است.نمی‌دانم هگل آیا هرگز خودش توجه پیدا کرد که کاری که می‌کند جز این نیست که خودش را از حیث فیلسوف بودن در مقام نقطه اوج تاریخ جهان قرار می‌دهد. گفتیم که نقطه اوج در آن واحد هم حالت معرفت مطلق است و هم حالت آزادی مطلق. ولی این وجه از بدیهیات نیست که معرفت و آزادی یکی باشند. در واقع معرفت به ذات یا خود شناسی[۲۴] مبدل به آزادی می‌شود چون، به نظر هگل، «ذهن» [به معنای مطلق] واقعیت قصوای جهان است. در سراسر تاریخ بشر پیش از آن لحظه خطیری که «ذهن» [به معنای مطلق] تشخیص بدهد که خودش واقعیت قصوای جهان است، ما چیزی جز مهره‌هایی بی‌مقدار در این بازی نیستیم.
تا پیش از آن لحظه، مهار صحنه تاریخ را در دست نداریم چون دلیل آنچه را بر می‌گذرد، نمی‌دانیم. نمی‌توانیم عنان سر نوشت خود را به دست بگیریم چون جنبه‌‌های مختلف واقعیتی را که غیر از خود ما نیست، عناصری بیگانه و خارجی می‌پنداریم. همین که پی ببریم که ما همه چیز جهانیم، فرآیند مورد بحث را درک می‌کنیم و به تعبیر دیگر، قوانین حاکم بر تکامل تاریخی را در می‌یابیم. آن وقت می‌بینیم که آن قوانین در واقع همان قوانین عقل خود ماست، یعنی قوانین حاکم بر ذهن و تفکر خودمان و غرض از کلام معروفی که از هگل نقل می‌کنند: «آنچه واقعی یا متحقق است یا آنچه هست, عقلانی است و آنچه عقلانی است واقعی یا متحقق است [یا آن چیزی است که هست].» همین است. ما وقتی آزادیم، که به این امر پی‌ببریم.

آزادی عبارت از شناخت واقعیت است، چون وقتی که به عقلانی بودن واقعیت پی ببریم، دیگر بیهوده با آن نخواهیم جنگید. می‌فهمیم که ماهیت واقعیت, اصل حاکم بر عقل خود ماست. آن وقت آزادیم که مطابق قوانین عقلی با واقعیت همسو شویم و حتی به آن، سامان و جهت بدهیم.یکی از ویژگیهای اندیشه هگل این بود که به نظر او، تصورات [یا ایده‌ها] نه تنها به طور مجرد وجود دارند و نه فقط (چنانکه مثلا افلاطون معتقد بود) خارج از قید زمان و ثابت و تغییر ناپذیرند، بلکه همیشه در جوامع و نهادها (یعنی واقعیات تاریخی دستخوش دگرگونی) تجسم پیدا می کنند. با توجه به این امر، همان طور که از آنچه تا به حال گفته‌ایم بر می‌آید، هگل فکر می‌کند که نقطه اوج فرایند تاریخ, جامعه‌ای است که مطابق عقل سامان داده شده باشد. ولی باید توضیح بدهم که به نظر هگل این یعنی چه، چون جامعه مورد بحث، جامعه عقل محض نیست. هگل عقیده داشت که نمونه جامعه محصول عقل محض، جامعه‌ای است که مطابق آرمانهای انقلابیون فرانسوی [انقلاب کبیر در فرانسه] ایجاد شود. انقلابیون فرانسوی به جای این که شاه و نجبا و دین را از میان بردارند، در صدد بر آمدند که همه چیز را با عقل سازگار کنند. می‌گفتند چرا ماه‌هایی داشته باشیم که شماره روزهایشان تفاوت کند؟ چرا همه را عین هم نکنیم؟ چرا هفته داشته باشیم؟ بیایید ماه را تقسیم کنیم به دوره‌های ده روزه مثل دستگاه اعشاری مقیاسات… و الی آخر.

هگل معتقد بود که چنین طرز فکری نتیجه یک برداشت انتزاعی جنون‌آمیز از عقل است. شبیه استدلال فلان مهندس شهرسازی است که مثلا به نقشه لندن نگاه می‌کند و می‌گوید: « عجب، خیابانهای شما همه کج و معوج است و ترافیک باید دور بزند. بگذارید این شلم شوربا را از میان برداریم. ساختمانها را خراب می‌کنیم، خیابان‌های قشنگ مستقیم می‌کشیم و در فاصله هر دو خیابان، یک مجتمع آپارتمانی بلند می‌سازیم. آن وقت، هم مردم بیشتری را جا می‌دهیم و هم محوطه‌های چمن صاف و سر سبز درست می‌کنیم که بچه‌ها بازی کنند و همه چیز قشنگ و منظم و مرتب و منطبق با عقل می‌شود». یعنی درست چیزی که ما در لندن گرفتارش شده‌ایم و فاجعه ببار آورده است.هگل می‌توانست پیش بینی کند که فاجعه ببار می‌آورد، چون چنین چیزی مساوی است با این که کار عقل مجرد [بی اعتنا به واقعیت] به افراط کشانده شود. هگل اگر بود، می‌گفت که در یک طرح شهرسازی براستی عقلانی برای لندن، باید به آنچه واقعیت دارد نگاه کرد (یعنی به لندن آن طوری که هست) و آنچه را در این واقعیت، عقلانی است پیدا کرد (چون یقینا واقعیت بنا به بعضی دلایل یا وجوه عقلی به طرز موجود گسترش پیدا کرده‌است و بنا براین، حتما می‌بایست عنصری از عقل در آن باشد.) بعد باید آن دلایل را به نحوی پیگیری کرد که جهت عقلی گسترش لندن متحقق شود.

عقلانیت، بنا به برداشت هگل، منجر به این نمی‌شود که شهر را با خاک یکسان کنیم و از نو بسازیم، بلکه ما را تشویق می‌کند که بعضی از جنبه‌های بلهوسانه و ناموجه گسترش لندن را که باعث مشکلات خاص شده، جرح و تعدیل کنیم. عقلانیت، مطابق برداشت هگل، در اساس آنچه را در واقعیت موجود، عقلانی است جستجو می‌کند و با تکامل بخشیدن و تقویت عنصر عقلی، فرصت متحقق شدن به آن می‌دهد. فلاسفه متمایل به لیبرالیسم و پیرو سنت فکری آنگلوساکسن همیشه به این برداشت (به اصطلاح) عقلانی از دولت، این ایراد خاص را گرفته‌اند که دولتی که یک کل انداموار یکپارچه باشد و عقلانی رفتار کند و همه چیز را مطابق عقل نظم بدهد، نمی تواند برای فعالیت و ابتکار و اختلاف سلیقه و عقیده فردی میدان فراهم بیاورد چون این گونه چیزها دائما برنامه‌هایش را بهم می‌ریزند.
بنابراین، چنین دولتی عملا تساهل وتسامح و بردباری را نسبت به ابتکار فردی همیشه از دست می‌دهد و به عبارت دیگر، آزادی در آن نیست. البته گمان نمی‌رود که هگل با هر گونه آزادی فردی مخالفت داشت، هر چند البته باید تصدیق کرد که برداشت او از آزادی مساوی برداشت متعارف لیبرالی آنگلوساکسن نبود.

برای این که بهتر به تفاوت این دو پی ببریم، اول نگاه می‌کنیم به تصور آزادی در قلمرو اقتصاد و در بازار. مطابق برداشت لیبرالی، آزادی عبارت از این است که مردم بتوانند آن طور که می‌خواهند عمل کنند. اگر من می‌خواهم مثلا امسال بهار پیراهن نارنجی بپوشم، در صورتی که کسی مانعم نشودکه پیراهنی به آن رنگ بخرم،‌ آزادم. اگر می‌خواهم مایع ضد بو وضد عرق بخرم، در صورتی که قادر به این کار باشم آزادم. این تنها چیزی است که اقتصاددان لیبرال برای این که ببیند من آزادم یا نه، احتیاج به دانستنش دارد. اما بعضی از اقتصاددانهای رادیکال در این موضوع تردید کرده‌اند و گفته‌اند که چنین تصوری از آزادی تصوری بسیار سطحی است. اقتصاددان رادیکال می‌خواهد بداند چرا من می‌خواهم امسال پیراهن نارنجی بپوشم؟ یا چرا می‌خواهم از مایع ضد بو و ضد عرق استفاده کنم؟ یا اصولا چرا بوی طبیعی بدن را مسأله‌ای می‌دانم؟

اقتصاددان رادیکال ممکن است به این نتیجه برسد که دستی در این طرز فکر من در کار بوده است: کسانی بوده‌اند که می‌خواسته‌اند از این که من مایع ضد بو و ضد عرق محصول آنها را بخرم سود ببرند؛ می خواسته‌اند از این که من فکر کنم رنگهایی که پارسال پوشیده‌ام امسال بدرد نمی‌خورد، منفعت کنند. پس من دستکاری شده‌ام و آزاد نیستم. اقتصاددان رادیکال برای این که بداند من آزادم یا نه، نه تنها باید ببیند که آیا می توانم مطابق خواستم عمل کنم، بلکه همچنین باید پی ببرد که چرا این خواست را دارم. آیا خواستهای من عقلانی است؟ آیا خواستهایی است که نیازهای مرا بر می‌آورد؟هگل اگر بود، با اقتصاددان رادیکال همدلی می‌کرد و می‌گفت آزادی فقط این نیست که کسی از هوسهایش پیروی کند یا بخواهد خواهشهایی را در خودش ارضا کند که دیگران برای اینکه چیزی به او بفروشند به او القا کرده‌اند. آزادی، به نظر هگل، باید عبارت باشد از شکوفا کردن استعدادهای شخص به عنوان موجودی عاقل.ممکن است این سخنان همه ظاهرا خیلی عالی به نظر می‌آید، اما باید دید که در عمل چه معنایی پیدا می‌کند. فرض کنید من می‌دانم که چه می‌خواهم. می‌خواهم، در صورتی که میلم بکشد، بتوانم امسال بهار پیراهن نارنجی بپوشم و وقتی هوا گرمتر شد، بروم مایع ضد بو و ضد عرق بخرم. ولی تحت فرمانروایی دولتی زندگی می‌کنم که به من می‌گوید: «نه نه، تو خیال می‌کنی که این چیزها را می‌خواهی. خواستن این چیزها به هیچ وجه میلی در تو نیست که جنبه عقلانی داشته باشد. ما می‌دانیم که اگر میل‌‌هایت جنبه عقلی داشت، چه می‌خواستی.

بنابراین، ما تعیین می‌کنیم که چه چیز باید داشته باشی یا چه چیز نباید داشته باشی. ممکن است خودت متوجه نباشی، ولی باور کن این طور به مراتب خوشحال‌تر خواهی بود.» تصدیق می‌کنید که برخورد هگل به ناچار به استبداد می‌انجامد. تنها چیزی که او می‌تواند بگوید این است که گرچه ممکن است، در عمل، پیدا کردن راه حلی برای این مشکل دشوار باشد که افراد چطور می‌توانند در جامعه، بدون یک دولت استبدادی، حقیقتا سرشت عقلانی خودشان را متحقق کنند، اما این به آن معنا نیست که شما با مفهوم لیبرالی «آزادگذاری»[۲۵]بتوانید بر این مشکل فائق بشوید. ما هنوز با این مشکل دست و پنجه نرم نکرده‌ایم که نیاز‌ها و خواسته‌های مردم ممکن است دستکاری بشوند و تا زمانی که این طور باشد گمراه کننده است که بگوییم مردم حقیقتاً آزادند. منظور این است که مشکل، مشکلی واقعی است و لو هگل راه حلی برای آن نداشته باشد[۲۶].

حالا اجازه بدهید چند لحظه برای جمع بندی مکث کنیم. در ابتدای بحث از آسانترین راه ورود به فلسفه هگل یعنی فلسفه تاریخ او شروع کردیم و بعد هم،‌به اصطلاح، به خط مستقیم ادامه دادیم تا رسیدیم به نقطه فعلی. تا اینجا بسیاری از مبانی فلسفه هگل را فهمیده‌ایم. به عنوان نمونه، کتاب منطق او را در نظر بگیرید. درباره دیالکتیک بحث کرده‌ایم که معروفترین فکر در منطق اوست، یعنی تصور تز و آنتی‌تز و سنتز.
یا نکته دیگری را در نظر بگیرید عبارت از این که هگل در کتاب منطق ادعا می‌کند که منطق صرفا مسأله صورت به تفکیک از محتوا [یا ماده] نیست، یعنی آن طور که منطق سنتی ارسطو تعبیر وتفسیر شده است. هگل می گوید صورت و محتوا با هم توأمند و حالا می‌فهمیم که چرا چنین چیزی می‌گوید. به عقیده او، دیالکتیک چیزی است که در فرآیند واقعی تاریخ شکوفا یا متحقق می‌شود. می‌گوید منطق یعنی «حقیقت پوست کنده» یا به عبارت دیگر صورت جاوید و تغییر ناپذیر حقیقت، صرف نظر از هر محتوای تاریخی خاص، گو اینکه این صورت عملا همیشه با نوعی محتوا پیوستگی دارد. پس این هم یکی دیگر از اندیشه‌های کلیدی او در کتاب منطق است. نکته دیگری که به آن هم اجمالا اشاره کردیم، تصور هگل از واقعیت قصواست و این که چگونه آنچه نهایتا واقعیت دارد، ذهنی یا معنوی است نه مادی.

همچنین در کتاب منطق و در آن جنبه‌هایی از اندیشه هگل که مورد بحث بود، به این فکر رسیدیم که عقل در واقعیت (و از آن بالاتر، در واقعیت تاریخی) تجسم پیدا می‌کند. به ظاهر گریزی از این فکر در فلسفه هگل امکان پذیر نیست که همه چیز همیشه مآلاً بر می‌گردد به «ذهن» [به معنای مطلق] و آنچه همه جا در فرآیند تاریخ حضور دارد ذهن است.‌ به این جهت است که هگل را فیلسوف اصالت معنوی [یا ایده آلیست]کامل عیار می دانند. قدر مسلم این که هگل فکر می‌کرد «ذهن» [به معنای مطلق] واقعیت قصواست. این فکر ممکن است بسیار عجیب به نظر ما برسد. برای فهم این که هگل چرا چنین فکری می‌کرد، باید در نظر بگیریم که او به چه نحو اندیشه‌اش را بر مبنای فلسفه کانت پرورانده بود. کانت معتقد بود که ذهن ما نحوه ادراکمان را از واقعیت شکل می‌دهد. بنابراین، ما قادر به دیدن هیچ چیز نیستیم مگر از طریق مفاهیم مکان و زمان و علیت که ذهنمان بر هر چیزی بار می کند.

با این حال، کانت ضمنا معتقد بود که واقعیت قصوایی هم وجود دارد که ذهنی نیست و اسم این واقعیت قصوا را شیء فی نفسه گذاشت. اما، به نظر هگل، این حرف مهمل بود، چون او عقیده داشت که اگر به هیچ راه نشود شیء فی نفسه را شناخت، در واقع هیچ گونه شناختی برای ما امکان پذیر نیست.هگل همچنین افکار تجربیان انگلیسی را هم مردود می‌دانست که می‌پرسیدند از کجا بدانیم که چنین میزی الان جلو ماست و می‌گفتند بعضی داده‌های حسی[۲۷] هست که تصویر میز را به ذهن ما انتقال می‌دهد و بنابراین، بین ذهن و واقعیت مادی واسطه‌ای وجود دارد که همان داده‌های حسی باشد.
هگل می‌گفت در این صورت محال است هرگز میز را آن طور که هست بشناسیم چون همیشه باید از طریق واسطه به آن شناخت حاصل کنیم. هگل دلایل فراوان می‌آورد که چرا این نحوه تفکر بی‌نتیجه است و ناگزیر به شکاکیت می‌انجامد، یعنی به این نظر که ما واقعا قادر به شناخت هیچ چیزی نیستیم.

بعد دلایل دیگری می‌آورد که ثابت کند شکاکیت از محالات است. خوب، پس تکلیف چیست؟ هگل می‌گوید تنها راه این است که تصور وجود شناسنده و شیء مورد شناسایی را مردود بدانیم، یعنی مثلا تصور وجود مستقل این میز را جدا از ذهنی که به آن شناخت پیدا می‌کند, بگوییم که شناخت یا معرفت، اگر اصولا وجود داشته باشد، باید مستقیم و بدون واسطه باشد. نباید واسطه‌ای باشد که بگوییم از طریق آن به اشیاء شناخت پیدا می‌کنیم چطور چنین چیزی می‌شود؟ فقط در صورتی که شناسنده و شناخته [یا عالم و معلوم] یک باشند و غیر از هم نباشند. ولی این چطور ممکن است؟ این طور که چون شناسنده[یا عالم] چیزی جز ذهن نیست، آنچه شناخته می‌شود [یا معلوم] هم ذهن باشد. بنابراین، کل واقعیت باید ذهنی باشد.وقتی همه افکار هگل را که تا اینجا مطرح شد، می‌سنجیم، این طور به نظر می‌رسد که یک بینش محوری هست که تمام مفاهیم مهم دیگر یکی پس از دیگری به طور طبیعی از آن سرچشمه می‌گیرند.
بینش محوری این است که فهم واقعیت به معنای فهم یک فرایند دگرگونی است، نه فهم فلان وضع خاص. به نظر من، از آن به بعد، همه مفاهیم کلیدی فلسفه هگل به طور طبیعی و به ترتیبی که خواهم گفت از آن بینش محوری نشأت می‌گیرند. اگر بپرسیم «چه چیز دگرگون می‌شود؟» هگل جواب می‌دهد «Geist».

اگر بپرسیم «چرا به جای این که همان‌طور باقی بماند,‌ دگرگون می‌شود؟ هگل جواب می‌دهد «برای اینکه اول در حالت از خود بیگانگی است.» اگر بپرسیم «فرایند دگرگونی چه شکلی پیدا می‌کند؟» هگل جواب می‌دهد «دیالکتیک». اگر بپرسیم «آیا فرایند دگرگونی هدفی دارد؟» هگل جواب می‌دهد «بله، معرفت مطلق (که آزادی مطلق هم هست) در یک سطح و جامعه اندام‌وار[۲۸] در سطح دیگر.»خوب، پس معلوم شد اساسی‌ترین افکار هگل را می‌شود به این طریق روشن کرد.
اما حالا طبعا این سوال پیش می‌آید که چرا هگل چنین کاری نکرده است؟ نوشته‌های او از جهت غموض و پیچیدگی نظیر ندارد و واقعا خواننده را بیزار می‌کند؛ بقدری غامض است که بسیاری از فلاسفه برجسته، از شوپنهاور گرفته تا برتراند راسل، صادقانه گفته‌اند که به کلی بی‌معناست و چیزی جز حقه‌بازی نیست. البته آنان اشتباه می‌کرده‌اند، اما از جهتی مقصر خود هگل است که آنها به چنین نظری قایل شده‌اند. کسی می‌تواند صفحه‌های پیاپی از نوشته‌های هگل را بخواند و به مغز خودش فشار بیاورد و از خودش بپرسد : «بالاخره مقصودش چیست؟» زبان یأجوج و مأجوج آنقدر در آثار او فراوان است که دانشجویان فلسفه فقط برای خنده قسمتهایی از آن را به صدای بلند برای هم می‌خوانند. چرا هگل این طور می‌نوشت؟ بعضی از منتقدانی که سر لطف و مهربانی نداشته‌اند، فکر کرده‌اند که هگل برای این که سطحی بودن افکارش را بپوشاند عمداً این طور غامض می‌نوشته‌است.

ولی من فکر نمی‌کنم افکار او سطحی است؛ فکر می‌کنم بسیار هم عمیق است ولی اشکال از ماهیت افکارش ناشی می شود. یکی از شاگردانش گفته است که یک سخنران فصیح امکان داشت همه چیز را از بر باشد و به بیان روشن برای شنوندگان ریسه کند؛ اما هگل همیشه در جریان تقریر درسها، افکار ژرف را از اعماق ذهنش بیرون می‌کشید. با زحمت و تلاش توانفرسا این افکار را بیرون می‌آورد. سبک هگل سبک کسی است که به صدای بلند فکر می‌کند و با مطالب، مشکل دارد.ممکن است افسوس بخوریم که چرا بعد آنچه را گفته صیقل نیانداخته و مورد باز نگری قرار نداده است؛ ولی با توجه به وضع انشاء فلسفی آلمانی در آن زمان، تعجبی ندارد که هگل احساس نکرده باشد روان و سلیس بنویسد. کانت و فیخته و دیگر معاصرانشان هم بسیار غامض و پیچیده می‌نوشتند و با وجود این، فلاسفه بزرگی محسوب می‌شدند.
اما چطور شد فیلسوفی که اینقدر غامض می نوشت و اینقدر فهمش دشوار بود، حتی در زمان حیات خودش چنین نفوذ عظیمی پیدا کرد؟ این امر از جهتی از موقعیت او در دانشگاه برلین ناشی می‌شد که پایتخت پروس، یعنی امیر نشینی رو به تعالی و ترقی آلمان در آن زمان بود، و از جهت دیگر از باروری و پر ثمری اندیشه‌های هگل در زمینه‌های مختلف سرچشمه‌ می‌گرفت. تأثیری که هگل داشته فقط منحصر به فلسفه نبوده، بلکه علم کلام و تاریخ و سیاست و اقتصاد و جنگ را هم در می‌گرفته‌است. این که افکار هگل در همه این زمینه‌ها قابل اعمال بوده حاکی از سودمندی رهیافت او، به خصوص فواید عنصر تاریخی در شیوه برخورد اوست. دید تاریخی هگل که همه چیز را حاصل یک سیر تکاملی و ثمره یک فرایند می‌دانست، قابل این بود که در تمام آن زمینه‌های مختلف مورد استفاده محققان قرار بگیرد و نتیجه بدهد.

هگل

پاورقی

۱] . ایشان نویسنده کتاب کوچکی درباره هگل است که دارای این خوبی منحصر به فرد است که بعضی از افکار محوری او را به زبان عادی به خواننده می‌رساند

[۲] . براین مگی /فلاسفه بزرگ/ ترجمه عزت‌الله فولادوند/ص ۷

[۳] Georg Wilhelm Friedrich Hegel, The Phenomenology of the Mind.عنوان آلمانی این کتاب به این شرح است:Phänomenologie des Geistes.در خصوص اینکه واژه آلمانی Geist در عنوان این کتاب باید «ذهن» ترجمه شود یا «روح» ، رجوع کنید به بحثی که کمی بعد در همین فصل آمده است (مترجم).

[۴] Georg Wilhelm Friedrich Hegel, The Science of Logic

[۵] Georg Wilhelm Friedrich Hegel, The Philosophy of Rightنام این کتاب «فلسفه حقوق» هم ترجمه شده‌است ( Philosophy of Low) (مترجم)

[۶] Georg Wilhelm Friedrich Hegel, The Philosophy of History[7] Trier[8] Friedrich Engels[9] The communist Manifesto در فارسی به «مانیفیست کمونیست» هم معروف است.(مترجم)

[۱۰] Highgate Cemetery

[۱۱] Karl Marx, Das Kapital.

[۱۲] The dialectical process

[۱۳] The dialectic[14] World historical figures[15] thesis[16] Antithesis[17] synthesis[18] .تعبیر بهتر برای بیان این نظر, تعبیر حلول است زیرا وحدت وجود نمی‌گوید که جهان با خدا یکی است. بلکه می‌گوید که جهان همانند آیینه‌ای است که اسماء و صفات خدا را نشان می‌دهد و بین این دو تعبیر فاصله فراوانی است. (س)[۱۹] The unhappy soul هم به معنایی که در متن آوردیم و هم به معنای کسی که نفس یا جانش معذب است. (مترجم)

[۲۰] alienated

[۲۱] Ludwing A. Feuerbach (72-1804) فیلسوف آلمانی که لا مذهب و منکر خلود نفس بود و به جای ایده آلیسم هگل، قسمی مذهب طبیعی و مادی ابداع کرد.(مترجم)

[۲۲] Divine Spirit

[۲۳] Absolute knowledge

[۲۴] Self_ knowledge

[۲۵] Laissez – faire

[۲۶] . اما دین راه حل سومی برای این مشکل دارد. راه اول آن بود که مردم هرطور که دلشان می‌خواهد باید تصمیم بگیرند و آزاد باشند و این همان لیبرال دمکراسی غربی است.
راه حل دوم آن است که هرآنچه را رهبران سیاسی جامعه می‌گویند در زندگی پیاده کنند زیرا مردم ممکن است تصمیماتشان واقعا آزادانه نباشد و تحت تأثیر تبلیغات تصمیم‌گیری نمایند و بنابراین آنچه را می‌خواهند مطابق نیاز و خواست واقعی‌شان نیست. این راه حل هم همان‌طور که در متن گفته شد به دیکتاتوری می‌انجامد.
راه حل سوم آن است که قوانین خداوند را در جامعه پیاده کنیم . زیرا قوانین الهی اولا بر اساس مصالح حقیقی انسانها صادر شدهاست و بنابراین مشکل لیبرال دمکراسی را نخواهد داشت و ثانیا چون از طرف خداوند صادر شده است بنابراین جایی برای دیکتاتوری باقی نخواهد گذاشت و دیکتاتور موضوعا خارج خواهد بود. تنها ایرادی که ممکن است وجود داشته باشد آن است که چون اکنون پیامبران و امامان که واسطه‌های مطمئن دریافت و ابلاغ قوانین الهی هستند در میان ما نیستند, بنابراین ما ناگزیر در فهم قوانین الهی به فهم عالمان دینی وابسته خواهیم بود.
این ایراد گرچه صحیح است اما مانع مهمی تلقی نمی‌شود. زیرا می‌توان درصد خطا را در فهم قوانین دینی با رعایت قواعد و ضوابط کلاسیک فهم متون دینی و همچنین بحث و تبادل نظر مستمر در این خصوص, تا حد زیادی کاهش داد. به این ترتیب آزادی‌های فردی در چهارچوب مباحات شرعی معنا خواهند داشت.(س)

[۲۷] Sense data[28] Organic society

.

بهینه سازی متن برای انتشار در وب: گروه تولید محتوای کلاسوفی

https://classophy.ir/shop/ آچار بکس https://classophy.ir/excerpts-from-spinozas-political-treatise/
جامع الاسرار و منبع الانوار (کتاب) بچه های پروانه ای مقایسه گوشی ها
دانلود آموزش روت کردن تبلت هوشمند سامسونگ گلکسی تب اس 2 مدل Samsung Galaxy Tab S2 9.7 SM-T818 در اندروید 7.0 دکارت
اندیشه معاصر ایران