سایت کلاسوفی

فرهنگی، فلسفی، هنری

برخی نظرات هگل، فیلسوف شهیر آلمانی

گئورگ ویلهلم فریدریش هگل فیلسوف بزرگ آلمانی و یکی از پدیدآورندگان ایده‌آلیسم آلمانی بود. هگل ملزومات ایده‌آلیسم مطلق را ایجاد کرد. تاریخ‌گرایی و ایده‌آلیسم او انقلاب عظیمی در فلسفهٔ اروپا به وجود آورد.
هگل فیلسوف آلمانی در ۲۷ اوت ۱۷۷۰ در اشتوتگارت به دنیا آمد ، در خانواده‌ای مؤمن به تعلیمات مسیحی شاخهٔ لوتری به دنیا آمد. از کودکی در زمینه‌های گوناگونی مانند ادبیات، فلسفه و موضوعات مختلف دیگر، به مطالعه می‌پرداخت و در این کار از حمایت و تشویق مادرش (که سهم فراوانی در پرورش فکری وی در کودکی داشت) برخوردار بود. پدر او از کارمندان دولت بود.
هگل یکی از شش فرزندی بود که پدر و مادرش به دنیا آوردند اما فقط یک خواهر و یک برادرش تا بزرگسالی زنده ماندند. خانوادهٔ او ارزش زیادی برای آموزش و فرهنگ قائل بودند. هگل در سه سالگی به مدرسه‌ای رفت که به آن مدرسهٔ آلمانی می‌گفتند و در ۵ سالگی وارد مدرسهٔ لاتین شد. او پیشتر از مادرش لاتین آموخته بود و به همین خاطر صرف ابتدایی کلمات لاتین را می‌دانست. در واقع شیفتگی هگل برای آموختن در طول عمرش، با آموزه‌های مادرش در خانه آغاز شده بود. در سال ۱۷۸۴ هگل برای ادامهٔ تحصیل به دبیرستان ایلوستره رفت و در آنجا کمی با مفاهیم عصر روشنگری آشنا شد.
هگل شیفتهٔ آثار اسپینوزا، کانت، روسو و گوته بود. از سال ۱۷۸۸ او تحصیلات دینی خود را در مدرسهٔ دینی پروتستان توبینگر در شهر توبینگن ادامه داد؛ جایی که با فیلسوف آینده فردریش شلینگ و شاعر بزرگ آلمان فریدریش هولدرلین همکلاس و دوست شد. این سه تن به انقلاب فرانسه، به عنوان بزرگترین واقعهٔ عصرشان، توجه ویژه‌ای داشتند، روزنامه‌های فرانسوی را پی‌گیری می‌کردند و باشگاهی برای بحث و مطالعه پیرامون ادبیات انقلابی به راه انداختند.
پس از فراغت از تحصیل در توبینگن در سال ۱۷۹۳، هگل شغلی به عنوان معلم سرخانه در شهر برن پیدا کرد. او در مدت اقامت در برن مطالعاتش را ادامه داد و آثار زیادی نوشت. مهم‌ترین نوشتهٔ او در این مدت زندگی مسیح بود. همچنین مجموعه‌ای از دست‌نوشته‌های او با عنوان استقرار شریعت در مذهب مسیح در همین دوران نوشته شد که هیچ‌کدام از آن‌ها چاپ نشد.
در سال ۱۷۹۷ او در پاسخ به پیشنهاد کاری هولدرلین به فرانکفورت نقل مکان کرد. در مدت اقامت هگل در فرانکفورت، شلینگ که با حضور در فضای روشنفکری ینا و تأثیرپذیری از فیخته، رشد کرده بود و به عنوان استاد در دانشگاه ینا مشغول تدریس بود، از هگل دعوت کرد که در کنار او در دانشگاه مشغول به کار شود.
به این ترتیب در سال ۱۸۰۱، هگل در ۳۱ سالگی مشغول تدریس فلسفه در دانشگاه شد. اواخر همان سال هگل اولین کتاب فلسفی خود را با نام تفاوت دستگاه‌های شلینگ و فیخته در فلسفه منتشر کرد. هگل و شلینگ همچنین تا سال ۱۸۰۳ مجله‌ای را به نام نشریهٔ انتقادی فلسفه منتشر کردند.

وی به مدت ۵ سال (از سال ۱۸۰۱) مقام استادی فلسفه را در دانشگاه ینا به عهده داشت. در سال 1807 درست زمانی که ناپلئون دانشگاه ینا را اشغال کرد ، اثر ارزشمندش را با نام پدیدار شناسی روح منتشر کرد .
پس از پیروزی فرانسه بر پروس و تعطیلی دانشگاه‌ها او به دنبال شغل به شهر بمبرگ رفت و در آن‌جا به عنوان ویراستار روزنامه مشغول به کار شد. در همین سال فرزند غیرقانونی او، لودویگ فیشر به دنیا آمد. پس از آن، در سال ۱۸۰۸، هگل به نورنبرگ رفت و تا سال ۱۸۱۶ در دبیرستانی به تدریس پرداخت. در این مدت او ازدواج کرد، صاحب دو فرزند به نام‌های کارل فریدریش ویلهلم و ایمانوئل توماس کریستین شد و دومین اثر بزرگ خود را با نام علم منطق منتشر کرد.
در سال ۱۸۱۶ به دانشگاه هایدلبرگ رفت و کرسی استادی فلسفه را بدست آورد . چاپ منطق هگل، یکی از عوامل مؤثر انتقال وی به دانشگاه هایدلبرگ بود. او در مدت اقامت در هایدلبرگ کتاب دائرةالمعارف علوم فلسفی را منتشر کرد. او بعد از مدت دو سال در سال 1818 ، استاد دانشگاه برلین شد. هگل به مدت دوازده سال در دانشگاه برلین در سمتش باقی‌ماند.
هگل در مدت استادی در برلین، سخنرانی‌های زیادی در حوزه‌های فلسفه، تاریخ، هنر، دین و فلسفهٔ تاریخ داشت؛ به‌طوری‌که شهرت او و شناخته شدن فلسفهٔ هگل به عنوان یک مکتب فلسفی به همین دوران بازمی‌گردد. در سال ۱۸۲۱ او اثر ارزشمند دیگرش را به نام عناصر فلسفهٔ حق منتشر کرد.
هگل در سال ۱۸۳۰ رئیس دانشگاه برلین شد و در ۱۴ نوامبر ۱۸۳۱ در ۶۱ سالگی به علت ابتلاء به وبا درگذشت.

فلسفه هگل

برخی از موارد مهم اندیشه‌های هگل عبارتنداز:
ذهن و واقعیت یک چیز هستند و دیالکتیک یعنی قانون سیر تحولات که در ذهن صورت می‌گیرد. از طریق حس نمی‌توان به حقیقت اشیاء پی برد و دیالکتیک یعنی اصالت دادن به ورای محسوسات. حقیقت و هستی چیزی نیستند جز عقل و علم. به همین دلیل، به مذهب هگل، مذهب اصالت علم مطلق یا اصالت عقل گفته می‌شود. اجزاء وجودی مستقل ندارند، بلکه مرتبه‌ای از مراتب روان هستند. بدین ترتیب، طبیعت هم مجموعه کثرات نیست و درحقیقت صورتی از روان است. از دیدگاه او، فلسفه بالاترین مرتبه روان محسوب می‌گردد.
مراتب روان از هنگامی که سر از طبیعت بیرون می‌آورد شامل مراحل زیر است: مقولات منطقی و فعل که در روانشناسی مورد مطالعه قرار می‌گیرد اخلاق، حقوق و سیاست.
دیانت، هنر و فلسفه
از نظر هگل، فلسفه بالاترین مرتبه روان است.
هگل را می‌توان آخرین فیلسوف مکتب ایدئالیسم دانست.
هگل آخرین فیلسوف دستگاه‌ساز تاریخ فلسفه غرب است. اطلاعات وسیع او در جمیع معارف بشری در خور تحسین است. نظام فکری او بر اساس دیالکتیک ابتنا یافته‌است. البته ریشه‌های دیالکتیک را از فلسفهٔ کانت دانسته‌اند اما تفاوت عمدهٔ دیالکتیک هگلی این است که مقولات و مفاهیم انتزاعی مندرج در دیالکتیک او منبعث و موجود در هم‌اند. سه‌پایه‌هایی که هگل ترتیب می‌دهد همگی ارتباطی معرفتی با هم دارند و از هم جدا نیستند. حال آنکه مقولات کانت صرفاً بر اساس تعین خود فیلسوف در کنار هم قرار گرفته‌اند. از خصوصیات مقولات هگل این است که او از جنس به نوع می‌رسد و سپس هر نوعی را جنسی تازه می‌انگارد و از آن به انواع پست‌تر پی می‌برد؛ مثلاً اولین سه‌پایهٔ فلسفهٔ هگل، «هستی، نیستی، گردیدن» است. او از هستی آغاز می‌کند. او می‌گوید هستی اولین و روشن‌ترین مفهومی است که ذهن بدان باور دارد و می‌تواند پایهٔ مناسبی برای آغاز فلسفه باشد. اما هستی در خود مفهوم متضاد خویش یعنی نیستی را دربردارد. هر هستی در خود حاوی نیستی است. هستی او دارای هیچ تعینی نیست و مطلقاً نامعین و بی‌شکل و یکسره تهی است و به یک سخن خلاء محض است. این خلاء محض همان نیستی است. پس هستی نیستی است و نیستی همان هستی است. این گذر از هستی به نیستی به گردیدن می‌انجامد و سه‌پایه کامل می‌شود. مقولهٔ سوم نقیض دو مقوله دیگر را در خود دارد ولی شامل وجوه وحدت و هماهنگی آن‌ها نیز هست. بدین گونه گردیدن هستی‌ای است که نیستی است یا نیستی‌ای است که هستی است.
وی روح جهانی (world spirit) یا عقل جهانی را مجموعه مظاهر انسانی می‌داند. حقیقت را در ذهن انسان می‌داند در نتیجه حقیقت مافوق عقل انسان را نفی می‌کند. فلسفهٔ هگل را شاید نتوان در اصل فلسفه نامید بلکه تحلیل روند رو به جلوی تاریخ یا نحوه بحث در مورد علوم یا نظریات است. فلسفهٔ هگل در مورد ماهیت حیات به ما نمی‌آموزد بلکه نحوهٔ سودبخش بودن تفکر را یاد می‌دهد. از نظر فلاسفه دیگر، انسان به شکل مطلق بحث می‌شود بدون اینکه معرفت را در بعد زمان در بر بگیرد. ولی هگل می‌گوید شناخت انسان از جهان از نسلی به نسل دیگر کامل‌تر می‌شود مثل رودخانه‌ای که به مرور تا رسیدن به دریا پرآب تر می‌شود. او نظر دیگری نیز دارد. هر چیزی مطلقاً نه خوب نه بد، نه درست و نه نادرست است. فلسفه ارسطویی یا افلاطونی، عقل‌گرایی یا تجربه گرایی هر کدام تا حدی درست و تا حدی نادرست هستند. هر کدام بخشی از واقعیت را بیان می‌کنند.
هگل اندیشه را «روح زمانه» می‌نامید. از نظر او همهٔ افکار و احساسات یک زمان روح آن عصر را تشکیل می‌دهد و هر چیزی در تاریخ نتیجهٔ آن است. «مردان بزرگ تنها وقتی مؤثر بوده‌اند که ندانسته آلت «روح زمان» شده‌اند. اگر مرد فوق‌العاده‌ای با روح زمان سازگار نباشد ضایع می‌گردد و بهتر آن است که هرگز نمی‌بود. آن فرزندی که نابغه می‌شمارندش از پیشینیانش بزرگتر نیست؛ این پیشنیان هر کدام سنگی بر روی بنا نهاده‌اند و نابغهٔ خلف این خوشبختی را دارد که آخر از همه می‌رسد و سنگ آخر طاق بنا را می‌گذارد و بنا به نام او تمام می‌شود. چنین اشخاصی از افکار کلی که در زوایای وجودشان است آگاهی ندارند ولی نیازمندی‌های زمان را خوب می‌شناسند و می‌دانند که دنیا مستعد قبول چه چیزی است. از این روی مردان بزرگ آفریننده نیستند بلکه قابله‌اند و زمانه را کمک می‌کنند تا آنچه را که از مدتی پیش در رحمش رشد کرده‌است بزاید». در حقیقت هگل معتقد بود این تاریخ است که مردان بزرگ را می‌سازد نه بالعکس.
از نظر وی روح جهانی سه مرحله دارد: در مرحله اول روح جهانی در مرحله فردی به خودآگاهی می‌رسد (مرحلهٔ ذهنی) در مرحله دوم خودآگاهی در خانواده، جامعه و دولت اتفاق می‌افتد (مرحلهٔ عینی) در مرحله سوم روح جهانی به والاترین شکل ممکن می‌رسد و به شکل هنر، دین و فلسفه نمود پیدا می‌کند. در این سه مرحله است که به خودآگاهی می‌رسد و مرحلهٔ سوم حالت یا مرحله مطلق است.
گیرایی و تاثیر گسترده نظام هگلی چه بسا از آن روست که این نظام از سویی نظامی است در برگیرنده و از سوی دیگر برخلاف متافیزیک سنتی، بر تحول تکیه دارد و همه چیز، حتی خود “بودن” را نیز در پرتو تحول تاریخی می‌نگرد. هگل نه تنها هر واقعیتی را نتیجه یک سیر تکامل می‌داند بلکه همه جنبه‌های فرهنگ و از آن میان فلسفه و فلسفه خود را از همین دید می‌نگرد. و از این‌رو آن را نتیجه فلسفه‌های پیشین و ثمره سیر تکامل فلسفه که به نظر او از یونان باستان آغاز می‌شود، می‌شمارد. او در این باره به‌ویژه، به فلسفه پارمنیدس، هراکلیتوس، افلاطون، ارسطو، اسپینوزا، کانت و همچنین فیشته و شلینگ اشاره می‌کند و فلسفه خود را نتیجه و به هم برنهاده همه آنها می‌شمارد.
فلسفه هگل به علت دشواریاب بودنش زمینه‌ساز پرورش دو دسته شاگرد گردید که به شاگردان دسته چپی هگل و دسته راستی هگل معروف گردیدند. شاگردان دست چپی هگل که به لحاظ فلسفی ملحد و به لحاظ اجتماعی ناقض وضع موجود بودند شامل فلاسفه‌ای چون مارکس، لنین، فوئر باخ، تروتسکی می‌شود و شاگردان دست راستی هگل که به لحاظ فلسفی الهی و به لحاظ سیاسی و اجتماعی محافظه‌کار بودند شامل بزانکه، برادلی و مک تاگارت می‌گردید که برادلی و مک تاگارت که هر دو اهل انگلستان بودند مکتب منطقی به نام ایده‌آلیسم منطق را به وجود آوردند.
همان طور که گفته شد فلسفه هگل متاثر از فلسفه کانت بوده است اما باید گفت که دیدگاه‌های هگل با کانت علی‌رغم شباهت‌هایی که داشته، تفاوت‌هایی بنیادی نیز داشته است تا آنجا که می‌توان گفت پرداختن سیستمی چون سیستم هگل تنها آنگاه ممکن است که بسیاری از نکته‌های بنیادی فلسفه نقادی کانت را نادیده گرفته و به انکار آنها برآییم.
برای فهمیدن نظام هگلی اشاره به پاره‌ای از این نکات الزامی به نظر می‌رسد. از میان این نکته‌ها تاکید کانت است بر تفاوت‌ اندیشیدن و شناختن و همچنین تفاوت نمود و ذات به خودی خود و نیز نگرش حسی و معنوی. هگل هیچ یک از این تفاوت‌هایی که کانت پذیرفته است، را نمی‌پذیرد. به نظر او‌ اندیشیدن به یک چیز شناختن آن است و از آنجا که‌ اندیشیدن به نمود در پرتو‌ اندیشیدن به واقعیت به خودی خود، ممکن است همچنان که‌ اندیشیدن به محدود در پرتو‌ اندیشیدن به نامحدود مسیر است؛ از این رو این سخن کانت که ما تنها نمودها (فنومن‌ها) را می‌شناسیم و نه واقعیت‌ به خودی خود، پذیرفتنی نیست.
نکته مهم دیگر اینکه کانت مفهوم‌هایی را که آدمی به یاری آنها درباره واقعیت می‌اندیشند، نه تنها از خود واقعیت متمایز می‌کند، بلکه آنها را چه بسا دگرگون‌کننده واقعیت می‌شمارد زیرا بر آن است که این مفهوم‌ها، ‌ واقعیت‌ را به رنگ خود در می‌آورند. ولی هگل این جدایی را نیز نمی‌پذیرد. او نه تنها مفهوم‌های بنیادی‌ اندیشیدن یعنی کاته‌گوری‌ها را با کاته‌گوری‌های واقعیت یکی شمرده، حرکت‌ اندیشه‌ و تحول واقعیت را یکسان می‌داند، بلکه آن است که خود واقعیت نیز چیزی جز‌ اندیشه‌ (و به تعبیر دیگر، چیزی جز ظهور خرد یا جان) نیست.

تناقض یا تضاد


تضاد و تصادم و تنازع یکی از اصول و قوانین قطعی این جهان است. مشاهدات سطحی به وضوح آن را نشان می‌دهد و مطالعات علمی و فلسفی، شدیدتر و عمیق‌تر آن را درک می‌کند. جهان ما جهان برخورد و تزاحم است، جهان وصل و قطع، دوختن و پاره‌کردن، ‌ ساختن و خراب‌کردن، زایاندن و میراندن است؛ خیر و شر، وجود و عدم، خوب و بد در آغوش یکدیگر جا گرفته‌اند. از این رو همواره دو جریان متخالف و متضاد در کنار یکدیگر دیده می‌شوند. افرادی به همین دلیل این جهان را بهترین جهان ممکن و به اصطلا‌ح جهان ایده‌آل نمی‌دانند، آرزو می‌کنند اوضاع جهان طور دیگر می‌بود یعنی هر چه بود خیر و روشنایی و حیات و سلامت و شادی و آرامش بود، شر و تاریکی، مرگ و بیماری، قلق و اضطراب و‌ اندوه هرگز وجود نمی‌داشت: فکر ثنویت از همین جا سرچشمه گرفت؛ چنین پنداشته شد که اگر تنها یک اصل و یک مبدا حاکم بر جهان بود در جریان تضاد وجود نمی‌یافت. نقطه مقابل این طرز تفکر این است که شر و عدم، امور نسبی و اضافی و پله‌های خیر و تکامل می‌باشند؛ شر بودن شر سطحی و ظاهری است؛ تضاد و تصادم، اساس و لااقل شرط هر پیش روی و تکامل و تعللی است؛ زیبایی، رقاء، علو و کمال و بالاخره تکاپو و جنبش همه مولود تخالف‌ها و ناهماهنگی‌ها و عدم توافق‌هاست؛ هماهنگی و توافق، سکون و آرامش می‌زاید و سکون و آرامش، مرگ و نابودی کامل را به دنبال خود می‌کشاند. با این دو رویکرد مشخص می‌شود که مسائل مربوط به تضاد از قبیل خنثی‌کردن اضداد اثر یکدیگر را، ‌یا جمع و توفیق میان اضداد و ترکیب آنها با یکدیگر، و یا تولید هر ضد، ضد خود را، از مسائلی است که همواره‌ اندیشه‌ها را به خود جلب می‌کرده است گو اینکه عکس‌العمل‌ اندیشه‌ها در مقابل این نمود جهان یکسان نبوده است، گاهی با چشم بدبینی به آنها نگریسته شده است و گاهی با چشم خوش‌بینی، گاهی سبب الحاد و انکار ذات یگانه، و کامل علی‌الاطلاق شده است و گاهی به نوبت خود دلیل بر عموم و نفوذ کامل مشیت بالغه الهیه قرار گرفته است، گاهی منشا دو گانه بینی شده است و گاهی از کمال وحدانیت و جامعیت صفت حکایت کرده است. فیلسوفان جدید پیش از پیش برای تضاد اهمیت قائل شده‌اند تا آنجا که تضاد را عامل اصلی و اساسی حرکت و تکامل دانسته‌اند و تکامل را جز سازش تضادها و بلکه تناقض‌ها و نتیجه عبور از ضدی به ضد دیگر ندانستند.

بعضی از این فیلسوفان اصل امتناع اجتماع نقیضین را که نظر قدما اساسی‌ترین اصول فکر است و “ام القضایا” خوانده می‌شود منکر شدند و فاصله میان هستی و نیستی، وجود و عدم را که دورترین فاصله‌ها یعنی فاصله بی‌نهایت بود از میان برداشتند. چنانکه می‌دانیم هگل فیلسوف بزرگ آلمانی قهرمان فلسفه تضاد به شمار می‌آید و هم او بود که مثلث معروف “تز، آنتی‌تز و سنتز” و یا “موضوع، ضد موضوع و ترکیب” را که قبل از او دیگران بیان کرده بودند به صورت پیدایش و سازش تناقض‌ها، توضیح و تفسیر کرد و هم او بود که تناقض را وارد مفهوم دیالکتیک کرد و دیالکتیک جدید را پایه‌گذاری نمود.

دیالکتیک هگل


دیالکتیک روش تفکر هگل Hegel (مبتنی بر این که هر عمل یا برنهاده باید ضد یا برابرنهاده ای داشته باشد تا این دو هم نهاده شده و حقیقتی را صورت دهند) است.
هگل برای دستیابی و کشف حقایق، روش و طریق خاصی را مطرح کرد و آن را دیالکتیک نامید. لغت دیالکتیک که از کلمه‌ای یونانی مشتق می‌گردد، به معنای گفتار و دلیل است و مفهوم آن، گفتگو و مجادله کردن است. هگل همچنین ضدیت و تناقض را به دیالکتیک خود افزود. وی تناقض را پایه فعالیت طبیعت و موجودات دانسته که درصورت عدم وجود چنین تناقض و تضادی، سکون بر آن‌ها حکمفرما بود.
هگل می‌گوید من نظریات هراکلیتوس را در دیالکتیک خود وارد کرده‌ام. هراکلیتوس به تغییر دائمی و عدم ثبات معتقد بود. از نظر هراکلیتوس، در این جهان از بودن خبری نیست و هرچه هست در حال شدن است.
هِگِل با تکیه به مفهومی که هراکلیتوس ساخته بود و در ادامهٔ نظریهٔ وی، منطق و روش مخصوص خود را برای کشف حقایق، دیالکتیک نام گذارد. وی، وجود تضاد و تناقص را شرط تکامل فکر و طبیعت می‌دانست و معتقد بود که پیوسته ضدی از ضد دیگری تولید می‌شود.
بالاخره در مکاتب مارکسیسم و لنینیسم، واژه دیالکتیک به معنای حرکت و تحول در تمام جنبه‌های مادی، اجتماعی، اقتصادی، اخلاقی و طبیعی به کار رفت. بدین ترتیب، فلسفه دیالکتیک در این مکاتب چیزی جز مطالعه طبیعت و جامعهٔ در حال دگرگونی نیست.
مارکس و انگلس نظرات مادی خود را براساس منطق هگل تشریح و تبیین کردند و از همین‌جا بود که ماتریالیسم دیالکتیک به وجود آمد. در حقیقت، ماتریالیسم دیالکتیک، ترکیبی است از فلسفه مادی قرن هجدهم و منطق هگل که مارکس و انگلس این دو را به یکدیگر مرتبط کردند.
لنین نیز دیالکتیک را با استفاده از قاعده جمع جبری صفر توضیح می‌دهد.
از دیدگاه هگل، دیالکتیک سازش تناقض‌ها و اضداد در وجود اشیاء، ذهن و طبیعت است. همچنین دیالکتیک ازنظر او، سیر از وحدت به کثرت و از کثرت به وحدت است. هگل معتقد است که دیالکتیک ابزار تحقیق نیست، بلکه عین فلسفه و قاعده فکر و وجود است.
دیالکتیک هگل برخلاف نظر بسیاری، مثلث تز، آنتی تز و سنتز نیست. هگل شناخت را براساس سه واژه درخود، برای خود و درخود و برای خود بیان می‌کند که به ترتیب موید شناخت در سه مرحله ذهنی، عینی و درونی شدن است، به نحوی که در مرحله سوم، ذهنیت عینی به ذهنیت برمی گردد.
مارکس روش دیالکتیک هگل را که بر اصل تضاد برقرار بود در عرصهٔ زندگی بشری وارد کرد.
دیالکتیک فلسفه هگل عبارت بود از انتزاعی که در هنگام رویارویی دو نیروی متضاد در وقایع تاریخی و رویدادهای تعیین‌کننده در تاریخ به وجود می‌آمد. او می‌گوید دیالکتیک، هم نهادهٔ مقابل‌ها یا ضدهاست. هر مفهوم که ما دربارهٔ آن می‌اندیشیم، در آغاز، محدودیت‌های خود را به ما نشان می‌دهد و به ضد یا مقابل خود یا به نفی خود تحول می‌یابد.
به دیگر سخن هگل معتقد بود هستی بر اصل تضاد قائم است. «هر آنچه در عالم خلقت می‌بینیم دارای ضدی است. شما نمی‌توانید به بی‌نهایت بدون نهایت و به زندگی بدون مرگ بیندیشید. مرد مرد است زیرا زن نیست. هر شیئی بدان سبب خود اوست که چیز دیگری نیست».
برای فهم بهتر مطلب می‌توان مثال ملموسی زد: یک آونگ را در نظر بگیرید هر گاه از تعادل خارج شود به اوجی در یک سمت می‌رسد سپس با سرعتی افزوده به سمت دیگر خواهد رفت و اگر نیرویی به آن وارد نشود این بار کمتر از بار قبل منحرف می‌شوند تا در نهایت به تعادل می‌رسد. همین در جامعه انسانی از مسائل اجتماعی تا مسائل روزمره و تصمیمات ساده اتفاق می‌افتد. بدین معنی که هر تصمیمی وقتی در یک سمت از واقعیت قرار می‌گیرد منجر به صحیح به نظر رسیدن سمت دیگر واقعیت می‌شود ولی به هر حال روزی این نوسان به تعادل (یافتن واقعیت) می‌انجامد.
اساس عقیدهٔ هگل بر سه اصل استوار است: وضع (برنهاده، قضیه یا thesis)، وضع مقابل (برابر نهاده، نقیض یا anti-thesis) وضع جامع (هم نهاده، پیوند یا تلفیق یا synthesis). «هر وضعی دارای وضع مقابل خود است. اما هر چیزی نه تنها ضد خود را دربردارد بلکه ضد خود است. هستی، نزاع قوای مخالف است برای ترکیب آن‌ها به صورتی واحد. وضع از یک سو و وضع مقابل از سوی دیگر با هم در کشمکش هستند و از ترکیب آن‌ها وضع جامع نتیجه می‌شود». عقل‌گرایان اصولی را در مورد ذات جهان و نحوه شناخت عالم عنوان می‌کردند (وضع)، تجربه‌گرایان برخی از این اصول را رد کرده و دلایل خود را می‌آوردند (وضع مقابل) در نهایت رمانتیسیسم بود که حالت کاملتری را پیشنهاد نمود (وضع جامع که شامل عقل، تجربه و احساس بود).
قانون دیالکتیک هگل، سازش تناقضات در وجود اشیا و همچنین در ذهن دیالکتیک است. روش دیالکتیکی شامل سه مرحله می‌باشد که معمولا “موضوع، ضد موضوع و ترکیب می‌نامند. وی سه مرحله را تصدیق، نفی، نفی در نفی می‌نامد. ” از نظر هگل شدن یا صیرورت نه وجود است و نه عدم، ترکیبی از این دو می‌باشد.
هگل دیالکتیک را در سه حوزه زیر مطرح می کند .
منطق
ناسوت (طبیعت)
روح

منطق، شناخت ایده است چنان‌که به خود و برای خود است. فلسفه طبیعت، شناخت همان ایده است در حالت دگربودن. فلسفه جان شناخت ایده است چنانکه از حالت دگربودن به خود باز می‌گردد. ” به سخن دیگر، منطق یا متافیزیک، ایده را در جاودانگی آن بررسی می‌کند. فلسفه طبیعت شناخت ایده است در جلوه بیرونی آن یعنی آنگاه که از خود بیرون آمده به صورت طبیعت نمایان می‌شود. فلسفه جان، شناخت ایده است آنگاه که از حالت طبیعت به خود باز می‌گردد و خود را در می‌یابد و باز می‌شناسد. هگل این به خود آمدن و دانستگی به خود را در پیمودن سه مرحله می‌داند و از آن سه چون مرحله جان نام می‌برد: سوبژکتیو، مطلق، جان سوبژکتیو مرحله چگونگی‌های فردی است مانند احساس، ادراک و دانستگی. جان ابژکتیو آن است که به صورت قانون، اخلاق، دولت، نهادهای اجتماعی و نیز آداب و سنن نمایان می‌شود. جان مطلق همانا دانستگی یافتن جان است به خود در نمودهایی چون هنر، دین و فلسفه. بدین‌سان هگل به ایده‌آلیسمی تمام عیار رسید یعنی همه عالم را مراتب نمایان‌شدن یک ذات معنوی شمرد و کوشید تا این نمایان‌شدن را که همانا پیدایش گوناگونی‌هایی است به روش دیالکتیکی توضیح دهد و حتی چون یک روند منطقی، استنتاج کند. در فلسفه هگل منطق، طبیعت، تاریخ و نهادهای اجتماعی در گردونه‌ای دیالکتیکی قرار می‌گیرند که به طور مداوم از تزها و آنتی‌تزها به سنتزهای برتر و کلی‌تر می‌رسد. منطق و فلسفه‌های طبیعت، تاریخ، حقوق و فرهنگ در دایره حقیقت واحدی قرار دارند که مثال یا حقیقت را فراگیر است.
بنابراین نظام فلسفی هگل یک موضوع دارد که رشته پیوند همه چیز است و آن اینکه جهان به عنوان فرآیندی دوری و ابدی قابل فهم است. در این فرآیند مثال از سه طریق به شناخت خویش به عنوان روح یا ذهن دست یابد. نخست اینکه خودش را به صورت بی‌واسطه در معرض آگاهی درونی خویش قرار می‌دهد و خود را تعقل می‌کند. دوم از طریق طبیعت و سوم از طریق اذهان متناهی که در تاریخ تجلی می‌یابند و در هنر، دین و فلسفه خود را به عنوان مظهر ذهن مطلق باز می‌شناسد. به این ترتیب “مطلق” سه مرحله را در می‌نوردد: بی‌واسطگی، بیگانگی، و نفی نفی. بنابراین براساس این طرح دیالکتیکی بنیادی، دستگاه فلسفی هگل به سه بخش تقسیم می‌شود. منطق، طبیعت و جان (ذهن.) به طور کلی هگل در بخش “منطق” به عنوان “تز” مقولات را به عنوان اشکال تکامل یابنده‌اندیشه تبیین می‌کند که به مثال مطلب می‌انجامند. در فلسفه طبیعت به عنوان آنتی‌تز، مثال در خارجیت خود ملاحظه می‌شود و در فلسفه ذهن به عنوان “سنتر” جامعه و محصولات هنری و مذهبی و نهایتا در خود آگاهی فلسفی وحدت می‌یابند.
هگل در سیر ایده مطلق بیان می کند که ایده مطلق از خود سلب شعور کرده و تبدیل به ناسوت یا طبیعت می شود و سیر دیالکتیک در طبیعت شروع می شود (ماده از روح به وجود می آید).
در حوزه روح، هگل تریاد سه گانه روح انفسی را مطرح می کند که به پدیدارشناسی روح هگل معروف است:
روح انفسی:
تز these (مقام وضع یا برنهاد): انسان شناسی یا جان شناسی: جان طبیعی (گیاه) – جان حساس (حیوان) – جان واقعی (انسان)
آنتی تزAnti these (مقام رفع یا برابر نهاد): پدیدارشناسی (معرفت شناسی): فرد از غیرآگاهی به خودآگاهی می رسد
سنتز (ترکیب) synthese (مقام جمع یا هم نهاد): روانشناسی
در پدیدارشناسی، هگل به دو نوع خودآگاهی معتقد است. خودآگاهی یعنی ادراک خود در برابر غیر (اول به دوم شخص و سپس به اول شخص وقوف می یابیم). برخی خودآگاهی استکباری دارند و می خواهند غیر را مال خود کنند یا غیر را نابود کنند، و چون شدنی نیست غیر را استثمار می کنند.
برخی دیگر که خودآگاهی مستضعفانه دارند خود را در برابر غیر ادراک می کنند به این صورت که خود کار می کند ولی محصول کار را غیر می برد بنابراین غیر وجود دارد، خود هم شکل می گیرد.. مارکس پدیدارشناسی روح هگل را گرفته و به گفته خودش مخروط را وارونه می کند، به طبیعت و اقتصاد می برد و می گوید تاریخ مبارزه طبقاتی است (کسانی که می خواهند دیگران را استثمار کنند و کسانی که می خواهند حق خود را بگیرند).
در تحول اجتماعی که مارکس بیان می کند در ابتدا انسان صاحب ابزار تولید نیست یا مشترکاً صاحب آن است یعنی ابزار تولید نقش اجتماعی دارد و انسان ذاتاً اجتماعی است و تولید هم ذاتاً اجتماعی است. و پس از آ ن به دلایلی جامعه از حالت کمون اولیه خارج شده، طبقه به وجود می آید، یک طبقه مالک اند و طبقه دیگر کارگر و نسبت عدم مالکیت با ابزار تولید به هم می خورد.

هگل و طرد اصل علیت


از دیدگاه هگل، اصل علیت (نظام علت و معلول) نمی‌تواند تفسیر درستی از جهان هستی ارائه کند. به اعتقاد وی، براساس این اصل نمی‌توانیم به آخرین حلقه علت‌ها در توضیح جهان دسترسی پیدا کنیم. همچنین درصورت دستیابی به علت نهایی، باز هم سؤال از خود علت نهایی وجود دارد.
هگل معتقد است که فلسفه‌هایی که براساس اصل علیت بنا شده‌اند، فلسفه نیستند، زیرا تأکید بر اصل علیت کاری است که علم انجام می‌دهد، درحالیکه فلسفه باید جهان را تفسیر کند.
ازنظر هگل، برای تفسیر و توضیح جهان باید به دلیل و نتیجه روی آورد نه اصل علت و معلول. درحقیقت، از طریق دلیل و استدلال است که نتیجه حاصل می‌گردد.

یکی‌بودن جهان عینی با ذهنی


هگل بیان می‌دارد که هیچ‌گونه تفاوتی میان جهان عینی و جهان ذهنی نیست. فیلسوفان جهان می‌گفتند که درست است که ما شناخت داریم و شناخت ما هم مطابق با جهان عینی است، اما این استدلال و قیاس و نتیجه‌گیری که ما می‌کنیم در عالم شناخت خودمان است و آنچه در جهان عینی جریان دارد علیت و معلولیت است. البته یک نوع تطابقی میان ذهن و عین ولی طرز عملکرد ذهن یک نوع است و جریان عالم عین نوع دیگر؛ یعنی ما در ذهن برای اینکه به نتیجه برسیم به قول هگل از راه دلیل به نتیجه می‌رسیم ولی عالم عین، دیگر مقدمه و نتیجه تشکیل نمی‌دهد. باید پرسید آیا در طبیعت جریاناتی که در نباتات و انسان و حیوان وجود دارد از مقدمات به نتیجه سیر می‌کند. یا اینگونه سیر طرز عملکرد ذهن است؟ فیلسوفان گذشته حساب ذهن را از عین جدا می‌کردند و می‌گفتند از مقدمه به نتیجه رسیدن که یک، ضرورت منطقی غیر معلل است کار ذهن و طرز عملکرد ذهن است. کار عالم ذهن استدلال است و کار عالم عین علیت. هرچند ما استدلال می‌کنیم، در طبیعت استدلال جریان ندارد، در عین حال نوعی تطابق میان ذهن و عین هست.
بنابر فطرت هگل جدایی میان ذهن و عین غلط است؛ ما دو چیز نداریم که یکی ذهن باشد و دیگری عین، در یکی علیت جریان داشته باشد و در دیگری جریان استدلال، در یکی ضرورت منطقی و لا معلیت حکم‌فرما باشد در دیگری معلیت و آنگاه فیلسوفانی قائل به اصالت عین بشود و فیلسوفانی قائل به اصالت ذهن. ذهن همان عین و عین همان ذهن است. موجود مساوی با معقول و معقول مساوی است با موجود. بنابر این آنچه که در خارج و در عالم عین هست به همین شکل دلیل و نتیجه است و جریان جهان هم عبور از دلیل به نتیجه است. خود علیت یک جزء کوچکی است در درون این جریان استدلالی عینی و طبیعی. هگل، دیالکتیکی را بنیاد کرد که براساس استدلال و استنتاج استوار بود و در آن حکم به ضرورت منطقی و بدون استناد به اصل علیت، از دلیل به نتیجه سیر می‌شد و همین سیر را مطابق جریان خارج می‌دانست. با این مقدمات باتوجه به قانون دیالکتیکش دستگاه بسیار وسیعی به قول خودش برای توضیح هستی می‌سازد. در این فلسفه‌، به این بیان، هستی نیستی را که ناسازگار با هستی و نفی هستی است. در بطن خودش دارد و از این ناسازگاری، شدن استنتاج می‌شود، پس ناسازگاری است که شدن و حرکت را تولید می‌کند. پس نیستی را هستی توضیح می‌دهد. چون باب، باب دلیل و نتیجه است دیگر سراغ از علیت در اینجا معنا ندارد.

عملگرایی در نظریه


نظریه باید خودش را در عمل نشان دهد (یعنی تعمل ذهن و عین). بنابر نظر لنین نظریه آن قدر باید با عمل جور باشد که اگر عدم انطباقی دیده شود مشکل از عمل باشد نه از نظر و طبق نظر هگل « اگر نظریه با عمل جور نیاید وای به حال عمل». و به این دلیل روانشناسی مارکسیستی به آموزش و پرورش گرایش دارد.

ایده مطلق


در سیستم هگل، مطلق و یا به تعبیر دقیق‌تر “ایده‌ مطلق” همان “بودن” است. تفاوت در این است که “بودن” ساده، بی‌تعین و آغاز است؛ ولی ایده‌ مطلق سرشار از گوناگونی، در بردارنده همه تعینات، خود متعین و پایان است. به سخن دیگر “بودن” و “ایده مطلق” دو نام و دو تعبیر است برای نامیدن یک اصل؛ اصلی که چون آغاز؛ “بودن” نامیده می‌شود و چون پایان؛ ایده مطلق نامیده می‌شود. اما نکته مهم این است که آغاز و پایان نیز یکی است بسان نقطه‌ای که دایره از حرکت آن پدید می‌آید و به آن باز می‌گردد، آغاز و انجام عالم نیز یک نقطه بیش نیست. هگل این نقطه بنیادی و سرچشمه حقیقی را در هر مورد به نامی می‌نامد: بودن، مفهوم، ایده، خرد، ایده مطلق، جان، خدا؛ و فلسفه را دانشی می‌داند درباره این گوهر حقیقی و چگونگی نمایان‌شدن آن در جلوه‌های گوناگون از طبیعت گرفته، تا انسان، فرهنگ و تاریخ.
ایده‌ مطلق تنها موضوع و تنها محتوای فلسفه است. از آنجا که ایده مطلق در بردارنده همه تعینات خود است و ذات آن، همانا بازگشت به خود است به وسیله گذشتن از جزئیت‌ها یا تعینات خود، این است که دارای مراحل گوناگون است. کار فلسفه شناختن آن است در همه این مراحل. جان و طبیعت، حالت‌های متفاوت نمایان شدن هستی آنند.
هنر و دین، حالت‌های متفاوتی هستند که او خود را در آنها می‌شناسد و واقعیت می‌بخشد. فلسفه نیز همان محتوا و مقصد هنر و دین را دارد. اما فلسفه برترین نحوه دریافت ایده مطلق است و این از آن روست که روش آن برترین روش، یعنی دریافت مفهومی است. بدین‌سان هگل فلسفه را دارای سه بخش‌ می‌داند: منطق که همان متافیزیک است، فلسفه طبیعت و فلسفه جان.

فلسفه دین هگل


هگل بر خلاف کانت که معتقد بود شیء فی نفسه هیچ‌گاه برای انسان قابل درک نیست، چیستی خدا را برای انسان قابل درک می‌دانست. از دیدگاه او خدا از جهان جدا نیست. در واقع خدا یک تجرید واره یا مفهوم انتزاعی و بدون محتوا نیست. انسان، خدا را که موضوع آفرینش جهان می‌باشد؛ فقط در پیوند با آگاهی می‌شناسد. به گفته خود هگل ضرورت درونی این آگاهی، آشکارگی (manifesting) و بیرون ساختن خود در دیگری (Other) است. در مرحله بالاتر این آشکارگی می‌توان گفت که آنچه خدا می‌آفریند، خود خداست. در واقع آفرینش جهان در حکم خود آشکارگی خداوند است. روح آشکارگی مطلق است.
از نظر هگل «خدا مطلق است و مطلق مجموع اشیاء تکامل یافته. خدا عقل است و عقل نسج و بنای قانونی طبیعی است که حیات و روح به موجب آن در حرکت است. خدا روح است و روح زندگی است، تاریخ تکامل روح یعنی رشد حیات است. حیات در آغاز نیروی مبهمی بود که از خود آگاه نبود. جریان تاریخ عبارت از این است که حیات یا روح از خودآگاهی یابد و آزاد شود. آزادی جوهر حیات است همچنانکه کشش جوهر آب است. تاریخ رشد و تکامل آزادی است و غایتش آن است که روح کاملاً و با آگاهی از خود آزاد گردد».

فلسفه تاریخ هگل

در نگاه هگل به فلسفه، تاریخ نقشی کلیدی و اساسی دارد. ازنظر وی، فلسفه یعنی شناخت تاریخ جهانی. فلسفه، شناخت واقعیت و دربردارنده تاریخ است. فلسفه‌ای که گزارش تاریخ نباشد، فلسفه نیست. به اعتقاد هگل، تاریخ جهانی، مسیر و مقصدی د ارد که تابع عقلی مطلق است.
هگل برای درک فلسفه تاریخ، کتاب اصول فلسفه حق خود را پیشنهاد می‌کند و مدعی اثری ناب حتی در تمامی دوران تاریخ فلسفه‌است. او معتقد است که هدف و غایتی در زندگی اقوام و ملت‌ها وجود دارد. مقصود واحد و غایت کلی در رویدادهای زندگی ملت‌ها یا اقوام، تحقق آزادی است. هدف جهان و زندگانی انسان، خوشبختی نیست، بلکه رسیدن به خودآگاهی یا آزادی است.
از دیدگاه هگل، فلسفه تاریخ یعنی نگاه خردمندانه یا اندیشمندانه به آن. فلسفه تاریخ، کامل تر از فلسفه دولت است، اگرچه دولت یکی از شرایط تاریخ و بالاترین شکل جامعه انسانی است.

ایده‌های هگل و مارکس از تاریخ

برخی از ایده‌های همانند هگل و مارکس از تاریخ عبارتنداز:
وجود دیالکتیک عام در تاریخ
تضاد و تناقض، اساس تکامل است.
نبرد میان طبقه‌ها
وجود تضاد درونی در طبقه حاکم
قهر، یکی از ابزارهای تکامل اجتماعی یا سیاسی است.

هگل‌گرایی


هگل گرایی که به نوعی پذیرفتن دیالکتیک هگل است، خود به دو گروه تقسیم گردید:
هگلی‌های کهن یا هگلی‌های دست راستی (راست هگلی)
هگلی‌های جوان یا هگلی‌های دست چپی (چپ هگلی)
1- هگلی‌های کهن
این گروه به عنوان ادامه دهندگان راه هگل، با پذیرفتن اندیشه‌های او در مقام یک فیلسوف تمام، هگلی‌های کهن نامیده شدند که پس از مدتی به هگلی‌های دست راستی شهرت یافتند. اینان مورد انتقاد گروه هگلی‌های جوان (چپ هگلی) قرار گرفتند، چون از دیدگاه آنها، گروه کهن سعی نکردند حقیقت هگل گرایی را درک کنند و فقط به حفظ فلسفه هگل بسنده کردند.
بعضی از افراد گروه هگلی‌های دست راستی که می‌توان ذکر کرد:
گابلر، گوشل، هنینگ، ادوارد گانس، هوتو، فورستر، کارل روزنکرانتز، داوب، کونرادی و هرمان هینریش.
2- هگلی‌های جوان
گروه هگلی‌های جوان (هگلی‌های چپ)، دیالکتیک هگل را پذیرفتند، اما نه با مفهومی که هگل ارائه می‌کرد. عمر مکتب هگلی‌های جوان از سال انقلابی ۱۸۳۰ تا انقلاب ۱۸۴۸ بود.
اگرچه هگلی‌های دست چپی، هگل را به عنوان یک فیلسوف ستایش می‌کردند، ولی از دیالکتیک وی معنایی دیگر ارائه نمودند. به عنوان مثال دیالکتیک انگلس و مارکس - که چپ هگلی بودند - دیگر دیالکتیک هگل نبود، بلکه به ماتریالیسم دیالکتیک معروف شد. در ماتریالیسم مارکس و انگلس، نه تنها خبری از ایده‌آلیسم و متافیزیک (مابعدالطبیعه) هگل نیست، بلکه این بخش از افکار هگل به چالش کشیده می‌شود.
چهره‌هایی که گروه هگلی‌های جوان را در سال ۱۸۳۰ تشکیل می‌دادند یا پس از آن به این گروه افزوده شدند:
آرنولد روگه، لودویگ فوئرباخ، ماکس اشتیرنر، دیوید اشتراوس، برونو بائر، اگوست فون سیزکفسکی، کارل اشمیت، کارل مارکس، فریدریش انگلس، وادگار و برادر برونو بائر.
نظریه روابط درونی
«نظریه روابط درونی» هگل شاید ساده تر از هر كسی به وسیله «بردلی» (یكی از هگل شناسان معروف آكسفورد) بیان شده است. بدین ترتیب كه وقتی یك موجود مانند A وارد روابطی با موجودهای دیگر مانند B و C می‌گردد، خاصیت كیفیت یا مشخصاتی مانند P پیدا می كند كه نتیجه این روابط است.
به عبارت دیگر، خاصیت یا كیفیت P كه در حال رابطه A با B و C به وجود آمده فقط نتیجه این روابط است و اگر چنین روابطی وجود نداشت چنین خاصیت و كیفیتی نیز در A نبود و A چیزی غیر از آن چه هست، می بود.
با چنین نظریه ای ماهیت و ذات موجودات با ورود آن ها به برقراری ارتباط با موجودات دیگر تغییر پیدا می كند و این درست نقطه مقابل روش های شناخت مكانیسمی است كه در آن ها فرض اساسی بر این است كه روابط مابین موجودات ماهیت آن ها را عوض نمی كند چنان كه خود هگل اشاره می كند :
«این ویژگی بررسی مكانیكی است كه هر رابطه ای كه بین موجودات به وجود می آید مربوط به ماهیت آن موجودات نیست، حتی اگر این رابطه، دو موجود یا دو شیئی را به صورت موجود واحد جدیدی در آورد به نظر آنان (مكانیست ها) این چیزی غیر از روی هم گذاشتن، آمیختن و یا انباشتن در شیئی قبلی نیست».
بنابراین بنا بر نظریه درونی هگل، بعد از برقراری رابطه با موجودات دیگر، (به خاطر تاثیری كه از این رابطه می گیرند) ماهیت و ذات آن ها تغییر می كند ولی در نظریه شناخت مكانیستی، روابط مابین موجودات ماهیت آن ها را عوض نمی كند.
از جهان بینی هگل و نظریه «روابط درونی» او چهار فرض اساسی زیر را كه مورد توجه «دكترین» های جدید نظریه سیستم هاست می توان نتیجه گرفت :
۱) كل بیشتر از مجموع اجزائش می باشد :البته منظور از واژه مجموع، جمع ریاضینیست بلكه منظور طرز قرار گرفتن و سازمان اجزاء می باشد به طوری كه اگر اجزاء را بدون سازمان یا نظم به خصوصی روی هم قرار دهیم كل حاصل نمی شود.
۲) كل ماهیت اجزائش را تعیین نمی نماید :بدین معنی كه خواص و كیفیات كل نه تنها با خواص اجزائش فرق دارد بلكه غالباً خواص كل در اجزائش یافت نمی شود.
۳) رفتار و حالات اجزاء را نمی توان جداگانه و بدون در نظرگرفتن آن ها در داخل نظام كل مشخص نمود :چون ماهیت واقعی این رفتار و حالات فقط در حال رابطه با همدیگر مشخص نمی شود.
۴) اجزاء یك كل، متقابلاً و پیوسته با هم در ارتباطند :به بیان دیگر به همان گونه كه در طبیعت عنصر ساده ای در حال آزاد نمی توان یافت اجزاء یك كل را نیز در هیچ لحظه ای نمی توان آزاد و عاری از روابط با سایر اجزاء مشاهده و فرض نمود.
نظریه ی هگل درباره ی روح زمان

هگل سخنی دارد كه از بعضی جهات قابل توجه است. او معتقد به چیزی است كه آن را «روح زمان» می نامد و نظریه ی بسیار جالبی است. اگر ما بخواهیم آن را به تعبیر خودمان بیان كنیم باید بگوییم او برای روح زمان نوعی عصمت قائل است. می خواهد بگوید زمان اشتباه نمی كند، روزگار اشتباه نمی كند، فرد اشتباه می كند ولی [جمع اشتباه نمی كند. ] این حرف خیلی نزدیك است به آن معنایی كه اهل تسنن در مورد اجماع در باب احكام شرعی معتقدند و گویا اقبال لاهوری هم در كتاباحیای فكر دینیمسئله ی اجماع را طوری تحلیل می كند كه با همین فلسفه ی هگل یكی می شود و البته نزدیك هم هست.می دانیم یك اختلاف نظری میان شیعه و سنّی در باب حجّیت اجماع هست. از نظر شیعه فقط قول فرد معصوم حجت است؛ فرد معصوم داریم و تنها قول فرد معصوم حجت است. اگر اجماع صورت گرفت و فرد معصوم داخل در مجمعین بود- ولو عده شان پنج نفر باشد حجت است و اگر همه ی عالم اجماع كنند منهای فرد معصوم، حرفشان حجت نیست. اهل تسنن كه به حدیث لاتَجْتَمِعُ اُمَّتی عَلی خَطَأٍاستناد می كنند در واقع می خواهند بگویند كه فرد اشتباه می كند، جمع هم اشتباه می كند اما اگر تمام افراد اتفاق نظر پیدا كنند [اشتباه نمی كنند. ] تمام اهل نظر مجموعاً حكم یك واحد معصوم را پیدا می كنند. اگر در زمانی همه ی اهل نظر یك عقیده را پیدا كنند، این درست مثل این است كه شخص پیغمبر آن مطلب را گفته باشد. در واقع امكان ندارد كه زمان به این معنا اشتباه كند، یكمرتبه زمان یك اشتباه فاحش كند كه یك نفر هم [نظر صحیح نداشته باشد. ] یك وقت هست كه در یك زمان دو گروه در مقابل همدیگر هستند ولو اقل و اكثر، ممكن است كه حرف آن قلیل درست باشد و حرف كثیر اشتباه. ولی اینكه قلیل و كثیر همه یكی شده و همه اشتباه كرده باشند كه معنایش این است كه زمان به طور كلی اشتباه كرده است، چنین چیزی ممكن نیست.

آنها كه از جنبه ی الهی می خواهند توجیه كنند، می خواهند بگویند كه خداوند متعال هرگز نظام عالم را این طور قرار نداده كه یك وقت در یك مسئله همه ی افراد بشر اشتباه كنند. سخن هگل در باب «روح زمان» چنین سخنی است، منتها او می گوید روح زمان متكامل است. همچنین او ذهن و عین را یكی می داند، یعنی ذهن و عین را دو وجهه از یك حقیقت به شمار می آورد. اختلاف زیادی میان ذهن و عین قائل نیست. «افكار اشتباه نمی كنند» یا «زمان در وجود عینی اش اشتباه نمی كند» هر دو از نظر او تقریباً یك چیز است. منتها او سخنی دارد و آن اینكه در مسئله ی نوابغ بعضی از افراد را مظهر روح زمان می داند و اینكه می گویند دیكتاتوری را توجیه كرده به این دلیل است؛ و در عین حال نظریه ی نژاد هم تأیید می شود: در میان نژادها بعضی نژادها هستند كه روح زمان، آنها را برای تكامل صالح می داند- و معتقد شده كه نژاد ژرمن چنین نژادی است- و باز در این نژاد بعضی افراد هستند كه مركز تجلّی روح زمان هستند و او امپراطور آلمان را چنین شخصی می داند.این نظریه- البته این طور كه او می گوید- قابل قبول نیست ولی اصل نظریه [قابل بحث است. ] گویا در یكی از جلسات گذشته نیز در این باره بحث كردیم كه اصلاً ما در چه صورتی می توانیم برای تاریخ ضابطه و قاعده قائل باشیم و آن را تصادف- به همان معنا كه عرض كردیم- ندانیم؟ ظاهراً مطلبی گفتم كه اكنون باید متممی برایش عرض كنم.

گفتیم اگر ما در میان اجزاء جامعه هیچ نوع وحدت و همبستگی قائل نباشیم، یعنی جامعه را مجموع عوامل مختلف و متفرقی بدانیم كه هیچ وابستگی میان این عوامل نیست (مثل اجتماعی كه عده ی زیادی از مردم در صحرا پدید می آورند، یكی از این طرف می رود یكی از آن طرف) در این صورت فقط اراده های فردی حاكم است، البته در این بین ها هم ممكن است كه اراده ی یك فرد وضع همه ی افراد را عوض كند، مثلاً [در مثال فوق ] اگر فردی در یك جا حریقی ایجاد كند تمام آن وضع تغییر می كند.اگر ما هیچ نوع همبستگی میان افراد اجتماع و میان گروههای اجتماعی قائل نباشیم، ناچار باید به همان اصل تصادف در تاریخ معتقد باشیم. ولی اگر به نوعی همبستگی قائل شدیم، همبستگی دوگونه است: یك وقت همبستگی از قبیل همبستگی مكانیكی و ماشینی است كه اجزاء یك ماشین یا یك كارخانه را به یكدیگر وابسته كرده اند؛ اینها به همدیگر بسته هستند و در نتیجه، تغییر در یك جا منشأ تغییر در جای دیگر می شود، از قبیل روابطی كه اجسام سبك و سنگین [با هم دارند] چنانكه اگر یك كفه ی ترازو را سنگین كنیم كفه ی دیگر بالا می آید و بالعكس؛ یك چنین روابط فیزیكی با یكدیگر دارند. این یك نوع ارتباط است. مثلاً همین نظریه ی ماركسیستی براساس وابستگی افراد اجتماع با یكدیگر است اما وابستگی در حد وابستگی ماشینی.

مطابق این نظریه، ابزار تولید قهراً تكامل پیدا می كند. قهراً تأثیر عوامل خیلی شبیه تأثیر عوامل مكانیكی است، چون برای انسان هم چنین چیزی قائل هستند و برای وجدان انسان اصالتی قائل نیستند. ابزار تولید در یك مرحله ای هست. محصول تولید باید به شكلی توزیع و تقسیم بشود. این باید براساس یك قانون باشد. قانون وضع می شود برای اینكه این تقسیم و توزیع [صورت بگیرد. ] بعد ابزار تولید تكامل پیدا می كند. وقتی كه تكامل پیدا كرد، وضع تولید تغییر می كند و مثلاً محصول بیشتر می شود. آنگاه توزیع سابق دیگر كافی نیست، به شكل دیگری باید توزیع بشود. بنابراین قانون دیگری لازم است، مقرراتی كه با وضع جدید سازگار باشد. (و در اینجا نمی توانند توجیه كنند كه آن جامعه ی اشتراك اولیه چگونه یكدفعه متحول شد. ناچار باید بگویند كه چگونه متحول شد. این چگونگی را توضیح نداده اند. ) گروهی كه از وضع موجود منتفع هستند خودبه خود و مكانیكی وار طرفدار بقای وضع موجود و قوانین موجود می شوند، و گروهی كه سود خود را در تغییر می بینند قهراً روشنفكر می شوند. گروه اول خودبه خود مرتجع و تاریك فكر می شوند، وجدانشان یك وجدان منحط می شود و می خواهند جامعه را در وضع موجود نگاه دارند، و گروه دوم طبعاً وضع زندگیشان آنها را روشنفكر می كند و مسئله ی روشنفكری ماسوای مسئله ی سواد و معلومات و این حرفهاست و هیچ به سواد و معلومات مربوط نیست. از نظر اینها ممكن است كسی بی سواد باشد و روشنفكر، و ممكن است باسواد باشد و تاریك فكر. مبارزه قهراً در می گیرد (باز قهراً در می گیرد) ، شكل قهری دارد بدون اینكه هدف داشته باشد، جبری و قهری صورت می گیرد آنچنان كه عوامل مكانیكی تأثیرشان جبری و قهری است. اگر شما سه كیلو بار را در یك كفه ی ترازو بگذارید و دو كیلو و نهصد و نود و نه گرم را در كفه ی دیگر بگذارید و بعد التماس كنید كه این یك گرمْ دیگر چیزی نیست، خواهش می كنم پایین برو، پایین نمی رود؛ او حسابش مشخص است، تا آن یك گرم دیگر را در آن كفه ی ترازو نگذارید محال است پایین برود. پس یك مشخِّص تأثیر عوامل مكانیكی، جنبه ی قهری و جبری آن و مشخِّص دیگرش جنبه ی بی هدفی آن است. این كفه كه بلند می شود هدف ندارد، كشیده می شود، نیرو بر آن وارد می شود، نه اینكه هدف دارد و می خواهد به آسمان نزدیك شود.

قهراً این [امر، یعنی تقسیم جامعه به دو گروه مرتجع و روشنفكر] به مبارزه كشیده می شود، ولی ابزار تولید جدید بالاخره كار خودش را می كند. ابزار كهن تلاش می كند در جهت حفظ وضعی كه قابل نگهداری نیست، كهنه است و به حكم قانون طبیعت محكوم به زوال است. این نیروی جدید قهراً بر او پیروز می شود و او را شكست می دهد. دو مرتبه ابزار تولید تكامل پیدا می كند، و باز همان وضع تكرار می شود: تز، آنتی تز، سنتز. بنابراین نظریه ی ماركسیسم براساس همبستگی اجزاء و گروهها و افراد جامعه است اما همبستگی ای كه از حد همبستگی مكانیكی تجاوز نمی كند. این یك نوع همبستگی است.یك نظریه ی دیگر [درباره ی تركیب جامعه ] هست و آن این است كه به معنی واقعی نه به صورت شعر و مَجاز «بنی آدم اعضای یك پیكرند» ؛ یعنی واقعاً جامعه حكم یك پیكر را دارد و یك حیات بر جامعه حكمفرماست.

گفتیم تركیب جامعه نوعی تركیب است كه با تركیبهای دیگر شباهت ندارد، مختص به خودش است؛ ضمن اینكه افراد استقلال دارند در حدی كه حتی می توانند بر ضد این اندام قیام كنند، در عین حال یك روح بر جامعه حكمفرماست كه افراد و اجزاء را در خدمت خود دارد؛ یعنی واقعاً- نه مجازاً- هر فردی حكم یك سلول را دارد. این همان مسئله ی شخصیت جامعه است كه عرض كردیم ما باید درباره ی آن مستقل بحث بكنیم چون قطع نظر از حرفهای امروزیها این مسئله مورد بحث بوده كه آیا قرآن برای جامعه شخصیت قائل است یا شخصیت قائل نیست؟ همان مسئله ی حیات اقوام است كه اقوام زندگی دارند: لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ امت به خودی خود حیات و عمر دارد و پایان و اجل دارد، كه این در میان جامعه شناسان جدید هم نظریه ای قوی است و دوركهیم معروف نظریه اش در باب جامعه همین است، معتقد است كه جامعه از خودش یك تشخص دارد، از خودش یك حیات دارد، از خودش روح دارد و از خودش اصالت دارد، منتها تا حدی پیش می روند كه می گویند اصلاً فرد امر اعتباری است، فقط جامعه است و فرد نیست.

اینها [یعنی ماركسیستها] برخلاف كسانی كه فرد را اصیل و جامعه را اعتباری می دانند و در واقع برای جامعه هیچ حكمی قائل نیستند، جامعه را اصیل می دانند و فرد را اعتباری. البته در این حد كه حرفشان درست نیست ولی تا آن مقدار درست است.حال اگر این طور باشد حرف هگل هم می تواند تا این حد درست باشد كه جامعه به اعتبار اینكه خودش یك حیات دارد می تواند متكامل باشد چون یك شخصیت است، امر اعتباری نیست و افراد به منزله ی سلولهای بدن جامعه هستند. در یك اندام دائماً سلولها عوض می شوند ولی آن كه اصالت دارد خود آن اندام است كه باید باقی بماند و باقی می ماند. اگر این حرف را بگوییم، جامعه به حسب سرشت خود متكامل است. جامعه یك سرشت دارد همین طور كه فرد سرشت دارد.- اگر جامعه شخصیت دارد باید همیشه مسیرش رو به جلو رفتن باشد و هیچ گاه انتكاس نداشته باشد.استاد: نه، اینها با یكدیگر منافات ندارد. این را بعد عرض می كنیم. درباره ی یك شی ء كه به حسب طبع جلو می رود، در مواردی كه اراده و آزادی در آن هیچ دخالت نداشته باشد مطلب از همین قرار است، مثل یك گیاه كه رشد می كند. ولی- چنانكه عرض كردیم- افراد هم در عین حال اصالتی دارند، چون بالاخره انسان است، همان وضع خاص انسان اقتضا می كند كه جامعه با اینكه در مجموع خود متحول و متكامل است [تحت تأثیر اراده و آزادی افراد نیز باشد. ] «در مجموع» یعنی «مجموع جامعه ها در مجموع زمانها» نه اینكه هر جامعه ای در هر زمانی رو به تكامل است.

جامعه ها بعضی انحطاط پیدا می كنند، برخی انقراض پیدا می كنند، جامعه اجل دارد، مرگ دارد، و حتی لازم نیست كه در یك زمان خاص [مجموع جوامع بشری از یك زمان خاص ماقبل آن جلوتر باشد و] مثلاً اگر ما قرن دوازدهم هجری را در نظر بگیریم، بگوییم حتماً باید قرن دوازدهم هجریِ دنیا (حتی در مجموعه ی جامعه های دنیا) از قرن ششم هجریِ دنیا جلوتر باشد. این هم لزومی ندارد. ولی اگر مجموع جامعه ها را در مجموع زمانها و به عبارت دیگر بشریت را در مجموع زمانها در نظر بگیریم متكامل است، كه این از خصلت خاص زندگی اجتماعی و خصوصیت بشر سرچشمه می گیرد.- مجموع جامعه در زمان جاهلیت منتكس بوده، یك فرد آمده. . .استاد: «مجموع جامعه ها در مجموع زمانها» . شما یك زمان خاص را در نظر گرفته اید. اینكه عرض كردم «قرن دوازدهم» مقصودم همین بود، یعنی مانعی ندارد كه مجموع جامعه ها در یك زمان از دو قرن پیش از آن عقبتر برود.

در نظریه ی ماركسیستها جبراً باید جلو بیاید، ولی از نظر ما این طور نیست. در نظریه ی ما مجموع جامعه ها در مجموع زمانها جلو می آید نه در یك زمان خاص؛ یعنی ممكن است قرن چهاردهم از قرن سیزدهم عقبتر باشد ولی این درست مثل این است كه یك شی ء به طرف جلو حركت می كند، گاهی برمی گردد، باز جلو می رود، باز برمی گردد، ولی همیشه مجموع جلو رفتن ها بیشتر از مجموع برگشتن هاست؛ مثلاً ده قدم جلو می رود، پنج قدم برمی گردد، باز ده قدم دیگر جلو می رود، باز هشت قدم دیگر برمی گردد و همین طور، ولی در مجموع جلو می رود. این است معنی آنچه كه عرض می كنم، نه اینكه مثلاً ما ایرانیها امروز حتماً از ایرانِ ده قرن پیش جلوتر هستیم یا این قرن بیستم مسیحی حتماً از قرن هفتم مسیحی جلوتر است.- اگر با این بیانی كه فرمودید در نظر بگیریم تقریباً می شود این طور گفت كه بشریت در مجموع از قدیم جلوتر است.استاد: یعنی اگر ما مجموع زمانها را و به عبارت دیگر بشر را از روزی كه [تمدن و فرهنگ خود را] آغاز كرده در نظر بگیریم، شك ندارد كه امروز جلوتر است. اگر ما بشر امروز را با اوّلی كه وارد تمدن و فرهنگ خود شد مقایسه كنیم از همه جهت جلوتر است، و اگر جلوتر نمی بود نمی ماند؛ یعنی در طبیعت، یك موجود اگر صلاحیت برای بقا نداشته باشد معدوم می شود. محال است كه چندین هزارسال بر بشر بگذرد و در تمام این چندین هزارسال بشر رو به عقب برود و روی زمین [باقی ] باشد.بنابراین، آن نظریه ی هگل و روح زمان، اگرچه به شكلی كه او گفته ما قبول نداریم ولی به یك شكل دیگر این مطلب قابل توجه است كه جامعه یك وحدت و یك شخصیت دارد و قهراً همان شخصیتش را می توانیم «روح جامعه» یا «روح ملت» بنامیم.